آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

هوای دلتون بهاری

ماه رمضون امسال هم گذشت. نمی دونم چی بگم. از اینکه حال وهوام بهترشده ,یا اینکه بگم اصلا تغییری نکردم. خیلی دوست دارم بگم بهترم. بهتر میشم. حتما بهتر میشم چون تمام روزه ها رو گرفتم نمازهارو باهمه خواب الودگی و سنگینی افطار ترک نکردم اما نمی گم می دونی چرا خدای من چون اونقدر گریه ها و التماسهای بخششم تکرار شدن, که خودمم داره باور میشه که دیگه درست شدنی نیستم باشروع ماه مهربونت به خودم این قول رو دادم که تمام بدیهام گم بشن که نمیشن ,می دونم نمیشن چون یه عمر  باهشون زندگی کردم. اما این عهد رو بستم که کمرنگشون کنم. خاکستری بودم , سیاه تر شدم سرم پایینه, دستام روبه آسمونت: از کجا معلوم فردا زنده باشم. بازم منو ببخش. ...
17 مرداد 1392

اولین تحربه

امروز اولین گروه از بچه های کلاسم فارغ التحصیل شدن. امتحان فاینال رو گرفتم و کارنامه رو داغ داغ تحویل خونواده هاشون دادم. تجربه جالبی بود. من که عشق معلمی توی دلم موج میزد بلاخرره تونستم طعم شیرینشو حس کنم. آمدو رفتم به کلاسها دراوج گرمای تابستون و بچه های پرشروشور تر از پسرکوچولوی خودم و دردسرهای مامان وبابا عزیزم درنگهداری از گل پسر منو مجاب کرد که فعلا تا اطلاع ثانوی کارو درس رو ببوسم وکناربذارم. فقط ایکاش پسرکوچولو بامن راه میومد.ایکاش راضی به رفتن مهد یا حتی کلاس خودم میشد. با دامنه وسیع لغات انگلیسی پسری می دونم که اگه امروز همراهم به موسسه میومد وتعیین سطح میشد حتما ترم بالاتر ثبت نام میشد. اما امان از ....... هنوز دربهت وحیرت...
12 مرداد 1392

بدون عنوان

مسابقه بزرگ نی نی وبلاگی از دوست جونای خوبم می خوام اگه دوست داشتن و تمایل داشتن کد پسر کوچولوی من 325 به شماره 20008080200 پیامک کنن. اینم عکس پسر کوچولوی در یک سالگی مشغول خوردن ماست ...
12 تير 1392

بدون عنوان

چقدر کمیاب شدم .اصلا نایاب شدم مگه نه!!! روزگار درهم وبرهمی داریم ما مادروپسر. یا درگیر نخوردن وخوردن غذا, چاق شدن و نشدن یا بیکار میشم تغییر دکوراسیون خونه مشغولم می کنه یا ام که چیکار کنم سر پسرک یکی یه دونه رو گرم کنم .چیکار کنم که بتونم تاثیرات برچسب وشکلک رو دایمی وپایدار کنم. درهرصورت دورانی داریم ماهم. مامانی با یه ذهن درهم وبرهم.پرازافکار گاهی مثبت گاهی منفی گاهی فکر می کنم اگه مثل قدیما یه دوجین بچه داشتم چیکار می کردم. خودم جواب خودمو می دم: ولشون می کردم توکوچه بزنن توی سرو کول هم . علم روانشناسی و خودشناسی وکودک شناسی کیلویی چند. بچه ها خود به خود بزرگ میشدن و منم چادر به کمر توی آشپزخونه و رختشورخونه .بپز وبشور وبساب...
12 تير 1392

تغییر رفتار من و فرزندم

هرچی کتاب روانشناسی میشناختم که می تونست کمکم کنه رو زیرو رو کردم. تا تونستم تله تکس و اینترنت رو بلعیدم. اما نشد که نشد. پسر کوچولوی من هر روز که بیشتر می گذشت لجبازتر و پرخاشگرتر ازهمیشه میشد. بدون اینکه بدونم منبع جوشش همه تغییر رفتارهاش خودمم ,شیوه تربیتی غلطمو ادامه می دادم. با هر جیغش عصبی تر شدم. دربرابر خواسته هاش توان نه گفتن نداشتم. نمی دونم شاید حوصله جیغ زدنش ونداشتم. اصلا ازاون اقتدار مادرانه در من خبری نبود. توی خونه ما فرزند سالاری حاکم بود. بریم پارک بریم. برگردیم خونه . نه .باشه یکم دیگه هستیم. بستنی می خوام. باشه عزیزم. واست می خرم. شده بودم غلام حلقه به گوش پسرم. درمونده وناتوان. مهد رفتن هم درش اثر نداشت. ...
14 خرداد 1392

مهد منتفی شد

سردرد دارم. گوشام گرفتن. حس می کنم تموم دنیا خوابن.قرصا وشربتای سرماخوردگیم تماما خواب آورن. اونقدر کسل شدم که دوست دارم یه جای ولو بشم تا دوروز فقط بخوابم. توام خوابی عزیزم. یک هفته هنوز از مهد رفتنت نگذشته که سرمای سختی خوردی. سرفه های خشک, تب. اونقدر عصبی وبداخلاق شدی که نگو. گفتم میری مهد. دوساعتی رو با خوبی وشادی می گذرونی. توی جمع بچه ها هستی. اجتماعی شدن و بازی با همسن وسالات رو یاد می گیری. اما نمی دونستم در کنار همه خوبیهای مهد, بدیهاییم وجود داره.  پنجشنبه گذشته بابایی یه ساعتی مرخصی گرفت وبا یه جعبه شیرینی اومد خونه تا سه تایی بریم مهد. آخه فقط روز اول از رفتن مهد راضی بودی. اومدن بابایی هم افاقه نکرد. اونقدر جیغ زد...
15 ارديبهشت 1392

ورودت به مهد مبارک

شیطنتها و شیرینکاریها وبعضا شلوغ کاریهای بچگونه تو حسابی درگیرم کرده. اینکه می گم شیطنت خیلی ساده از کنارش نگذر. فکر نکن که خیلی راحت وساده بزرگ شدی عزیزکم. فکر هم نکن که مامان ازت شکایتی داره. خودت که صاحب فرزند شدی اونوقت می فهمی که چی می گم. با وجود یه پسر 3 ساله سرتاپا شور و هیجان وانرژی , تامدتها باید قید مهمونیها و شب نشینی های خونوادگی رو بزنی.خیلی راحت باید دعوت به مهمونی رو با یه عذر خواهی کوچیک رد کنی. پسرکم باید به سن من برسی تا درکم کنی. دیگه باید لااقل تا چندسالی قید فیلم و کتاب و خرید دلچسب رو زد. فقط باید پارک رفت وبازی کرد. قصه گفت و قایم باشک بازی کرد. پسرم کمتر از یه هفته ست که رسما داری می ری مهد . روز اول اونقدر...
9 ارديبهشت 1392

مهد رفتن عالیه

پسرکم خیلی دلم میخواست عکسای روز اول مهدت رو واست بذارم. اما هرچی می گردم فیش موبایلمو پیدانمی کنم. آخرین بار که دست خودت دیدمش و می دونم که حتما الان درقید حیات نیست. الان دل ورودش ریخته بیرون. فقط این رو بگم که خیلی خیلی خوشحالم از رفتنت به مهد.نه فکر کنی واسه خودم می گم که چند ساعتی از شلوغی وهیاهو دورم ها. نه . این چند ساعت که نیستی میام خونه ناهار روآماده می کنم . یه دستی به خونه میکشم و یکمیم بیشتر جوشتو میزنم که الان داری چیکار می کنی. فرداش چیکار می کنی. چطور می خوای ازم جداشی. گریه می کنی یانه. خلاصه که دایم توی هول ولام. اگهخدا بخواد ورفتنت حتمی شد. شاید واسه خودم برنامه بریزم. دیروز که گذاشتمت مهد رفتم پارک لاله. برنامه فرهن...
9 ارديبهشت 1392

زندگی درگذره

این جمله همیشه ورد زبونمه که ناشکری نکن, بد ازبدترام هست. وقتی رضا داودنژاد با لبای لرزون گفت که سال قبل دراوج مریضی حس می کرد چقدر زندگیش سخته , حالا با فوت ناگهانی خواهر خانوم عزیزش فهمیده که ناشکری نباید بکنه. تموم نقشهای زنده یاد عسل بدیعی رو به یاد دارم. با اون چهره مظلوم وپاک. هیچ وقت تصورش هم نمی کردم که یه روز با رفتنش بتونه تا این اندازه خطی از خوبی ونور ازخودش بذاره. پسرکم یادمه یه روز یه متنی رو از کتاب درآغوش نور خوندم که روحی که به درجه تکاملش برسه ,یعنی دیگه نیازی به موندن توی این دنیا رو نداره وظرفیت خدایی شدنش تموم شده, وحتی بعضی روح ها مامورن که با رفتن ناگهانیشون درسی رو به زمینیهای جامونده از بهشت بدن. دلم می خوا...
29 فروردين 1392

بدون عنوان

١٨ روز از فروردین ماه گذشت. پیشاپیش دارم میرم استقبال ٢٠فروردین. آخ که هنوز این روزهای قشنگ سال جدید عطروبوی همون ٥سال پیش رو داره. همون دلنگرونی ها و اما واگرها که آیا میشه نمیشه. همسر عزیزم ورودت رو به زندگیم تبریک می گم. خوش اومدی   از این مناسبتها بگذریم. می رم سراغ عکسای نوروزی و یادبود هامون. خوشابحالت که اینهمه عکس پسر خوشگلم از کودکیت داری. زمان من یه حلقه فیلم حداکثر ٣٦تایی می گرفتیم با این امید که بعد از یه ماه از پرشدن حلقه فیلم و با هزارتا نذرو نیاز که عکسها خوب افتاده باشن می رفتیم از عکاسی تحویل می گرفتیم. اما حالا عکسا از تنور داغ داغ درمیان. اما خودمونیم اون قدیما حس عکس انداختنش خیلی عجیب وقشنگ بود. ...
18 فروردين 1392