آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

اولین تحربه

1392/5/12 21:25
نویسنده : مامان نسترن
1,035 بازدید
اشتراک گذاری

امروز اولین گروه از بچه های کلاسم فارغ التحصیل شدن. امتحان فاینال رو گرفتم و کارنامه رو داغ داغ تحویل خونواده هاشون دادم.

تجربه جالبی بود. من که عشق معلمی توی دلم موج میزد بلاخرره تونستم طعم شیرینشو حس کنم.

آمدو رفتم به کلاسها دراوج گرمای تابستون و بچه های پرشروشور تر از پسرکوچولوی خودم و دردسرهای مامان وبابا عزیزم درنگهداری از گل پسر منو مجاب کرد که فعلا تا اطلاع ثانوی کارو درس رو ببوسم وکناربذارم.

فقط ایکاش پسرکوچولو بامن راه میومد.ایکاش راضی به رفتن مهد یا حتی کلاس خودم میشد. با دامنه وسیع لغات انگلیسی پسری می دونم که اگه امروز همراهم به موسسه میومد وتعیین سطح میشد حتما ترم بالاتر ثبت نام میشد. اما امان از .......

هنوز دربهت وحیرتم که چی شد وچی نشد که پسرکم درهمون یه هفته اول مهد اینجور از مهد ومعلم بیزار شد.

فقط اینو می دونم که از زمانیکه یاد دارم واسه هرکاری که دیگران مثل آب خوردن انجامش میدادن من باید دراوج سختی و مرارت فراوون به ثمر میرسوندم.

اینم داستان و حکایت منه وپسرکم.

به امید روزهای فراموشی ترس واضطراب جدایی از والدین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

☆ یاسمین ☆
14 مرداد 92 2:03
خوشحالم که اولین تجربهء خوبی داشتی.از نوشتن مطالبتون،معلومه که ادبیات رو خوب میشناسید و خوب مینویسیدامیدوارم پسر گلت رضایت بده و بره کلاس یا مهد تا شما هم به کارتون ادامه بدید.ولی چه میشه کرد اولین وظیفه ما،مادری کردن برای بچه هامونه.موفق باشی عزیزم
شبنم
14 مرداد 92 15:08
سلام دوستان عزیزم این سایت تازه راه اندازی شده تا بتونید از عکس های فرزند عزیزتون با هزینه ای کم کلیپ داشته باشید هر سئوالی دارید در این بخش مطرح کنید در اولین فرصت پاسخ داده می شه http://babyclip.persianblog.ir/ باتشکر
زهرايـــــــــــــــي
15 مرداد 92 18:11
گاهی که میرسم به تَهِ تَه ِخط گرفتاریهام، همونجا که حرفی نمی مونه جز شکایت کردن! چشمامو میبندم و به آدما فکر میکنم.به آدمای گرفتارتر، مریض تر، تنهاتر ... √خدایا شکرت دیگه.
سمیرا
17 مرداد 92 1:39
سلام مامانی مهربون منم بچه بودم اصلا مهد رو دوست نداشتم مامانم معلم بود و هر بار منو مهد میذاشت کلی گریه میکردم اصلا با مهد کنار نیومدم آخرش هم مامان اینام بیخیال مهد شدن و منو خونه مامان بزرگم میذاشتن به همین خاطر کاملا پسری رو درک میکنم
ناهید مامان فاطمه گلی ومحمدرضا
18 مرداد 92 17:46
نسترن جون خیلی خوبه که ادم خاطره خوبی از اولین تجربش داشته باشه این اوج موفقیته امیدوام همیشه موفق باشید ووهمه راهای هموار وسخت براتون اسان بشه همینکه با سختی وتلاش به ثمر می رسید ارزشش خیلی بیشتره دست به قلمتون عالیه حرف نداره
مامان محمدحسین
20 مرداد 92 13:56
سلام مامانی . واقعا تبریک. من که بی خیال کلاسم شدم. آخه پسرم خیلی اذیت شد. سنش هم به مهد نمی خورد. امیدوارم پله های ترقی رو زود زود طی کنی .