روز تولد مامان
یادته پسرم واست نوشتم چقدر حالم بد.یه جورحس ناامیدی,نگرانی,سردرگمی
خودموگم کرده بودم.
انگارهرچی ترسه ریخته بود ته دلم.
همیشه یه دفتریادداشت کناردستم دارم. هروقت دلتنگ میشم ,مینویسم.آروم میشم.
اونروزا بدجورحال وهوام بد بود.نوشتم نوشتم........ورقها یکی یکی سیاه شدن
ازنیروی برتر خدای بی همتا کمک خواستم. نیاز به راهنماداشتم. راهمو گم کرده بودم.
اونقدر درخواست کردم تا راهنمای عزیزم به شکل یه دوست ازجنس خودم ,شبیه خودم وبا درددل هایی اشنا ازجنس حرفهای خودم,به کمکم اومد.
نیاز به تحول داشتم. ازاینکه سعی داشتم به اجباردیگران رو همپای خودم تغییر بدم خسته شده بودم.
فهمیدم اینهمه سال به امید تغییر دیگران زندگی کردم.همین طرز فکر سبب شده بود ازخودمو اشتباهام دوربشم.
راهنمام همه زندگیمو عوض کرد.
خداجوابمو داد.چقدرنزدیکم بود ومن نفهمیدم.
حالاکه همه زندگیمو سپردم دستش آروم شدم. ازآرامش من همه دنیام اروم شدن. اطرافیانم همپای من به آرامش رسیدن.
تقدیم دودستی عشق بی قیدوشرط به دیگران ,همون اندازه یا بیشتر بهت عشق میده.
قلبم رو به سمت خدا بازگذاشتم. خودم رو توی آغوشش رها کردم.چه آرامشی .دیگه نه ترس از آینده داشتم. نه نگران فردام بودم.واسه لحظه زندگی م یکنم
نمی گم الان کامل شدم. هنوز خیلی کاردارم. اما حال وهوایی دارم که حاظر نیستم با گذشته عوضش کنم.
راهنما منو به انجمنی هدایت کرد که مدتها دنبالش بودم .
قدرت جذب کار خودشو کرد. وبالاخره انجمن محبوبم رو پیدا کردم. 4جلسه ای میشه که دارم روی خودم کار می کنم. تاهرزمان که بتونم وزنده باشم جلسات رو باید ادامه بدم.
شعار زندگی من شده: سخت نگیر
زندگی کن ودست ازقضاوت وانتقاد بردار
درلحظه امروز زندگی کن
عزیز پسرم الان چندروزیه که حرف ازمردن میزنی . واست سوال شده که کی می میریم. کی پیر میشیم. مردیم کجا میریم.
نم یدونم دلیل حرفات چیه. اصلا صحبتی دراین مورد نشنیدی.
دیروز یهوی وسط بازی گفتی : مامان من نمی خوام شما بمیری. اگه بمیری من تنها میشم. کی واسم غذا بپزه.
بغلت کردم وفشارت دادم. عزیزم چی شده که این حرفارو میزنی.
تازه مامان متولد شده.