مهد رفتن عالیه
پسرکم
خیلی دلم میخواست عکسای روز اول مهدت رو واست بذارم. اما هرچی می گردم فیش موبایلمو پیدانمی کنم. آخرین بار که دست خودت دیدمش و می دونم که حتما الان درقید حیات نیست. الان دل ورودش ریخته بیرون.
فقط این رو بگم که خیلی خیلی خوشحالم از رفتنت به مهد.نه فکر کنی واسه خودم می گم که چند ساعتی از شلوغی وهیاهو دورم ها. نه . این چند ساعت که نیستی میام خونه ناهار روآماده می کنم . یه دستی به خونه میکشم و یکمیم بیشتر جوشتو میزنم که الان داری چیکار می کنی. فرداش چیکار می کنی. چطور می خوای ازم جداشی. گریه می کنی یانه.
خلاصه که دایم توی هول ولام. اگهخدا بخواد ورفتنت حتمی شد. شاید واسه خودم برنامه بریزم. دیروز که گذاشتمت مهد رفتم پارک لاله. برنامه فرهنگسرا رو گرفتم و عضو گروه سلامت و کوچه خوشبختی شدم. حالا منتظرم بهم زنگ بزنن برم واسه خودسازی.
سه شنبه هم یه خانوم دکتری میاد پارک .قسمت کتابخونه. جلسه روانشناسی گروهی داره. قراره برم. فعلا که به درو دیوار شهر ومردمانش آویزونم که یه جوری اظطراب من مامان رو کم کنن.
فقط آهان داشتم می گفتم خوشحالم میری مهد . چون حس می کنم وقتت به بطالت نمی ره. منم عذاب وجدان ندارم که امروز با پسرم بازی نکردم. تا حدودیم خوابت تنظیم شده. شبا زودتر می خوابی وبی دردسر.