آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

روزگار عیدانه ما

٥روز از سال جدید گذشت . بابایی برگشت شرکت و منم دنبال کارهای عادی گذشته.با این تفاوت که برنامه عید وبازدیدها هنوز ادامه دارن وهمه موکول شدن به شیفت عصر. باهمه اوضاع نابسامون اقتصادی و نرخ وحشتناک آجیل, تمام مردم زدن زیر قولشون و آجیل شب عید براه بود. وماهم به تقلید ازدیگران پریشب رفتیم خرید شیرنی و اجیل عید. خدا به داد اونایی برسه که درآمد چندانی ندارن.وفقط باید به تخمه هندونه بسنده کنن. البته خیلی درد بزرگی نیست. مهم شکم بچه ارو پرکردن تا آخر ساله. بگذریم عزیز مامان اونقدر ازسال قبل تفاوت کردی که نگو. ناراحت نشی بد شدی خوبتر نشدی. می گن ازهرچی بدت بیاد سرت میاد. هرجا که رفتیم جلوتر ازمیزبان دنبالش راه افتادی دومشت شکلات برداشتی. د...
5 فروردين 1392

سال92 خورشیدی

درست یکسال پیش توی همین حال وهوای رسیدن بهار بودیم که من وبابایی یه تصمیم بزرگ گرفتیم. با اراده آهنین عزممون رو جزم کردیم که تا ١٣ بدر شما رو ازشیر بگیریم. دقیقا تا ١٠ روز عید من وبابایی به اتفاق همسایگان محترم و تموم اهل دنیا جیغ ودادهای وروجک رو به جون خریدیمو شما آزاد شدی. بزرگتر شدی و آقاتر. شاید فکر کنی مگه دیگه چه خبره که واسه مامان این عمل سالگرد گرفتن هم داره. بله شما که یادت نیست چه وابستگی شدیدی به شیر مامان داشتی. از اینها که بگذریم. یکسال دیگه هم گذشت باهمه اتفاقهای رنگاوارنگش. از همه رنگش. مهم اینه که چقدر کوله بارمون سنگین ترشده. چقدر تجربه بدست‌آوردیم. توگل پسر که حسابی رفتارو اعمالت نشون دهنده کسب درجات عال...
28 اسفند 1391

سه سال گذشت

سلام گل پسر سلام عزیز دل که حالا دیگه واسه خودت مردی شدی و چندتا بچه دونیم قد دورت وگرفتن. الهی قربون نوه های گلم بشم که شر وشورشون کمتر از بابا جونشون نیست. عزیزکم دیشب شب تولدت رو با شادترین وقشنگترین لحظه های زندگیمون بین دوتا خونواده وخنواده کوچیک خودمون تقسیم کردیم. دیشب به خاطر وجود عکاسها وخبرنگارای مختلف همه جایی خودم فقط موفق شدم چند تا عکس واست بگیرم. ( راستش خیلی دوست داشتم هنرای خودم رو هم واست بذارم که متاسفانه عکسی نداشتم) عزیزکم تولدت مبارک صدفی نمک خونه(دخترخاله جون) هستی خانومی(دختر عمه جون) وسطی هم که معرف حضورن با کلی هوادار وهواخواه   ابراز عشق مهمان های عزیز   خدای من , اگه...
20 اسفند 1391

امروزروز تولدپسرعزیزمه

امروز روزبیستم اسفندماه هست ،یک روزبسیارقشنگ وآفتابی ازاونروزهایی که آدم دوست داره نفس عمیق بکشه وذره ذره وجودش روپرازتازگی ونشاط کنه ،ازقدیم ندیما یادمه ماه اسفندشادترین ماه سال برام بود قشنگترین لحظه هارومیشدتوی این ماه قشنگ پیدا کرد،وقتی اونروزهابه این فکرمیکردم که تا چندروزدیگه سال نومیشه ونوروزبا اون آداب ورسوم قشنگش دوباره برامون بهاررومیاره وخدای من عیددیدنی ،تعطیلات،برنامه های تلوزیون که اون زمان به خاطرعیدوسال جدید خیلی تغییرمیکردن وازهمه مهمترمسافرت رفتنها وعیدی وکادوهای نوروزی سبب شده بود ازروزاول اسفند یکجوری احساس کنم این ماه متفاوته ،سالها یکی یکی میگذشت تا سه سال پیش ،سه سال پیش من ومامان با ورودبه ماه آخرسال همون شوروهیجان رو...
20 اسفند 1391

تولد دوباره

حکمت جشن تولد و این که این رسم وآیین شیرین ودوست داشتنی از کجا نشات گرفته رو نم یدونم. اما هرچی که هست هرساله می خواد بهت یاد آوری کنه اون لحظه باشکوه ورود به دنیای تازه تر وشروع یک ماموریت جدیدرو. اینکه سر یه قرار همیشگی ,یه ساعت به یاد موندنی , چی بین تو وخدای توگذشت تا رسیدی به دنیا. گاهی به دلم می گم ایکاش یکمی هواسمو بیشتر جمع می کردم و اون لحظه و قول وقراراموبا خدا بیشتر مرور می کردم. پسر گلم عزیزدردونه مامان سه سال گذشت. سه سال با کلی تجربه های جدید. از خندیدن و نشستن و بلندشدن تاشناخت یک به یک اعضای بدنتو , دندان درآوردن و حالاهم درآستانه سه سالگی: نیاز به دوست وهمبازی. بازی های پرجست وخیز, بوسیدن پرعشق مامان همه این ...
13 اسفند 1391

روزانه ها وشبانه های باتو

سلام پسر کوچولوی من مامان مدتیه خیلی کم کارشده. کمتر فرصت می کنه به وبلاگت سربزنه. تمام روزوشبم شدی. همه لحظه هامو گذاشتم واسه پرکردن خونه های کودکیت. هر روز که می گذره وبزرگتر میشی, منم انگار دنیام عوض میشن. وقتی خوشی منم خوشم, وقتی خدای نکرده ناخوشی منم دیوونه تر ازهمیشه. دوروز پیش که رفتیم بیرون هواخوری و سه چرخه سواری. وقتی باسرعت پا میزدی و یهویی ازم جلو زدی و صدامو نشنیدی که داد می کشیدم وایسا .نرو  وتو از پله های پیاده رو با سه چرخه زمین خوردی. دنیاانگار روی سرم خراب شد. نشستم روی زمین. بغلت کردم و گریه کردم. نمی دونستم چیکار کنم. انگار قیامت شده بود واسه من.تو اما تنها توی بغل من آروم شدی. بغلت کردم بوسیدمت, ببخش , ب...
7 اسفند 1391

مادر که باشی صبوری می شود یار لحظات خستگیت...

  دیروز صبح که بیدارشدم,پرده رو کنار زدم ,آفتاب بیرون انگار خبر می داد که هوا از جنس بهار. این دوسه ماه زمستونی بازور وضرب درزگیر و چفت کردن پنجره ها که مبادا انرژی گران وپربهای گرما هدر بره,نمیشد که گوشه پنجره رو واکنی وهوای تازه بدی توی ریه هات. صبحانه رو که خوردیم ,پسر کوچولو رو آماده کردم که بریم پارک به هوای هوای تازه تر. کلاه وشال و پالتوی سنگین و کوله از همه سنگین ترش که پرشده بود از هرچی دلت بخواد اسباب بازی وسی دی و یه عروسکی که باباییش بهش می گفت امیر علی کوچولو وهمه وهمه راه افتادیم. توی راه پله ها گفتم عروسکتو بذار خونه. گفت : نه گناه داره. پارک رفتن مادر بینوا همانا و ساعت 3بعد ازظهر همانا. التماسهام شروع شد : ت...
22 بهمن 1391

بازگشتی دوباره

چندماه پیش اولین سالگرد ورودمون به خونه جدید بود. خونه ایکه دوسش داشتیم و کلی واسه جلوه دادنش و به روز کردنش وقت گذاشتیم و البته هزینه های وحشت انگیز ووحشت آورو وحشت ناک درست یکسال پیش در چنین روزهای سرد زمستانی بود که به دنبال خرید یه اپارتمان کمی از نقلی بزرگتر و با امکانات بالابر(آسانسور), گرمایش از کف, mdf سونا جکوزی ,لاوی شیک , البته بالاشهر , زیبا با ویویی کاملا چشم نواز وروح انگیز بودیم,فقط حیف از نبود دریاوجنگل باهمه این زیبایی هاوامکانات به روز امروزی منازل از مابهتران, تصمیم گرفتیم خونوادگی من ,پسرو آقای پدر ازهمه آرزوهای بزرگ ویکتورهوگویی بزنیمو به یه خونه اندکی بزرگتر از 75 متری , با کابینتهای فلزی  و رنگ زواردرفته دیو...
7 بهمن 1391

انسانیت ساده یا پیچیده ؟؟؟

چند  وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد        زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود  ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از...
18 دی 1391

گاهی به نگاهمان نگاهی بیندازیم

  استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آر...
17 دی 1391