بازی زندگی
کشیش اینطور شروع کرد: «وقتی من پسربچه بودم، مادربزرگم در بازی منوپولی[1] استاد بود. هر وقت ما دو تا با هم بازی میکردیم، اون کاملاً منو شکست میداد و در پایان بازی، صاحب همهچی بود. جادهی عریض، پارک و... هر چیزی که بگی! اون همیشه به روی من لبخند میزد و میگفت: «جان، بالاخره یه روز این بازی رو یاد میگیری.» یه سال تابستون خونوادهی جدیدی به خونهی مجاور ما نقل مکان کردند. اونا یه پسر داشتن که از قضا اونم در بازی مونوپولی استاد بود. ما هر روز با هم بازی میکردیم و من واقعاً پیشرفت کردم! از اونجا که میدونستم مادربزرگم در ماه سپتامبر به دیدن ما میاد، هیجان&z...
نویسنده :
مامان نسترن
16:49