چشمک خدا وکودک
کتاب چشمک های خدا و یه مداد رنگیه قرمز رو برمی دارم و میرم روی مبل پاهامو دراز می کنم تا چند خطیشو بخونم و انرژی بگیرم.
هنوز کتاب خوب توی دستام جا نگرفته که پسر کوچولو میاد کتابو ازدستم میگیره
میندازه روی زمین
خودشو توی بغلم جا میده و با گرمی دستای کوچولوش سرمای دستامو می گیره
بعد با یه ترفند کودکانه و زیرکانه
بهم چشمک می زنه که:
مامان
ماعاشقیم
ماخوشبختیم
یهویی تموم بدنم رو گر میگیره
چشام سیلابشونو روونه می کنن
دستام پر انرژی میشن و
محکم بهت می چسبم
ممنونم عزیزم.
سپاسگذارمت خدای من
هنوز کتاب رو نخونده بهم با لبخند فرزندم چشمک زدی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی