آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

هموطنی آشنا

   پسرم گوشه ای ازدلنوشته های  یه دوست , یه هموطن, کسی  که عشق الهی رو به وضوح می تونی در وجودش ببینی. عشق الهی  مساویه عشق بی قید وشرط ,عشقی بی مانند ..... لطفا تا آخر بخون , بعد قضاوت کن   دنيا خيلي كوچيكه... همه چي هم موقتي... هم خوشي ها و هم ناخوشي ها... هم خنده ها و هم گريه ها... هم داشتن ها و هم نداشتن ها... هم مقام، ثروت، كودكي ، جووني و خلاصه همه عزيزان كه كنارت هستن هميشه موندني نيستن،  پس حريص باش براي دوست داشتن تمام دوست داشتني هاي اين دنيا... پدر و مادرت پدر بزرگ و مادر بزرگت و... همه ماها موقتي هستيم... پس يادت باشه براي دوست داشتن خيلي فرصت نداريم پس عزيزم عجله كن برا...
14 آذر 1392

یه لحظه به حرفم گوش بده

پسرکم یه لحظه بهم گوش بده. اومدم یه حرفی در گوشت بگمو برم. خواستم فقط بهت بگم , گاهی که  توی مسیر زندگیت به یه دوراهی خوردی, اصلا نشد که بفهمی چی خوبه چی بد, کجا بری چیکار کنی تا اوضاع رو روبراه کنی اون لحظه ای رسید که ندونستی چه جوری میتونی زندگیتو برگردونی به مسیر اصلیش هیچ کاری نکن به خودت مسلط باش  آروم باش این اندازه نگران نباش بدون که یه نفر هست که این جور وقتا همراهته, صداتو میشنوه لازم نیست همه کار هارو خودت انجام بدی, تو تمام تلاشتو کردی منتظر بارونش باش اون یه نفر همه چی رو درست می کنه درست لحظه ای که فکر می کنی همه چی مثل کلاف سردرگمه خودش حالتو خوب می کنه ناامید نشو زندگیتو توی دستاش حفظ ...
13 آذر 1392

زندگی وزیبایی

باسرد شدن هوا , سرویس واست گرفتم . باورت میشه دیگه ماشالاه بزرگ شدی با بزرگتر شدنت , منم انگار دارم دوباره قد می کشم.  کلی حالم عوض شده. یه جورایی بهتر از همیشه همیشه منتظر این لحظه بودم. صبحها زودتر ازهمیشه بیدارم. با عشقی دوچندان کیفتو آماده می کنم. درست شبیه مامان که واسم لقمه درست می کرد وبا یه میوه خوشمزه فصلی می ذاشت توی کیفم.  اینبار دوتا کیف رو باید آماده کنم. پدر وپسر حال خوبیه. خیلی خوب.هردو راهی میشین. منم یکی دوساعت بعد میرم کلاسم. وقتی برمی گردم. ناهارتو آماده می کنم. ساعت 1میرسی خونه.  خداروشکر راضی هستی. حس خوبی دارم. پسرم انرژی کودکیشو بیهوده تلف نمی کنه. رشد می کنه. استعدادش هدر نمی ره. ...
4 آذر 1392

بدون شرح

همه چی روبراهه . خداروشکر پسراز گل بهترم .ازمهدش راضیه صبحها بخاطرش زودتر ازهمیشه ازخواب بیدار میشم. به عشق وجود نازنینش صبحانه شو آماده می کنم. هربار که کیف مهدشو جمع می کنم .بی اختیار اشکام میریزن. یاد روزهای کودکی ازدست رفتم تمام وجومو پر می کنه. باهم دست به دست هم پا به پای هم میریم مهد. من برمی گردم اونم بی تو تو بی من  اما خوبی شادی سرحالتر ازهمیشه منم راضیم  دل خوشی منم همینه. میام خونه ناهارتو می ذارم . یه چرخی که میزنم .زمان برگشتنت میشه. دوباره مامان آماده میشه .میاد دنبالت. عزیز جونم بساز زندگیتو بساز آینده تو اونجوری که دلت می خواد. نذار من تورو اونجوری بسازم که می خواستم خودم باشم.  ...
25 آبان 1392

می خوام یه مادرخوب باشم

اومدم با یه دنیا شادی. تجربه های شیرین از جنس مادرانه مشکلات رو واسه یه لحظه زمین گذاشتم. خدا بهم گفته .لازم نیست همه بارسختیها, رو دوشای ضعیف من باشه. به خدااجازه دادم اینبار با یه حس عجیب وپرازاطمینان کوله بارمشکلاتم رو خودش به دوش بکشه.   حالا قصه چیه ,ماجراچیه!!!!!!!!!! اردیبهشت ماه 92بود که تصمیم گرفتم پسرکمو بذارم مهد. دروغ چرا ,اعتراف میکنم نصف دلیل این تصمیم خودم بودونیمه دیگه اش پسرم. داشتم با مرور زمان به یه مامان کسل وخسته تبدیل میشدم. مامانی که خودشو فراموش کرده بود. نه به ظاهرش میرسید و نه به سرگرمیهاش. من مادرم اما این دلیل نمیشه که وقت واسه خودم نگذارم. داشتم کم کم از مادربودن فقط اسمشو دنبال خودم میکش...
11 آبان 1392

موفقیت درکلاس نقاشی

خوشحالم خوشحالتر ازهمیشه ورود به کلاس نقاشی باموفقیت انجام شد. اصلا فکر نمی کردم با پیش زمینه ای که ازمهد رفتن نشون دادی, برای حاظرشدن سرکلاس نقاشی لحظه شماری کنی. روز اول اینبار قبل از جداشدنمون وقتی سرکلاس روی صندلی نشستی ,ازت خداحافظی کردم ودست تکون دادم. شماهم با خوشحالی گفتی برو .خداحافظ. از نشستن روی صندلی راضی بودی. این اولین باری بود که دیدم پسرم برای 1ساعت آروم روی صندلی نشسته. عزیزم توی خونه که می خوام باهم تمرین نقاشی کنیم, موبه مو درسای خانوم معلم رو پس میدی. حالا بهم حق میدی مامان خوشحال باشه. وقتی برگشتم سر فرصت عکس برات میذارم.  
15 مهر 1392

کلاس نقاشی

روزها رو باهم می گذرونیم. می خندیم و بازی می کنیم.گاهیم اون وسطا کاری می کنی که مجبور میشم بهت تذکر بدم. دیروز تشکای مبل رو چیندی وسط اتاق و گفتی بیا گرگم و وله (گله)  میبرم بازی کنیم. یه چند دوری بازی کردیم. خسته شدم. یکمیم دلم واسه همسایه طبقه پایینی سوخت. اما ول کن نبودی. فکر می کردی منم مثل خودتم سرشار از انرژی تموم سعیم اینه که روزهامون متفاوت باشه. از تکراری شدن ترس عجیبی دارم. هفته گذشته دوتایی رفتیم فرهنگسرا. کلاسای اونجارو قبلا دیده بودم. متنوع وعالی بودن. با هزارتا سلام وصلوات اسمتو واسه نقاشی نوشتم. خداروشکر کلاسا بعدازظهره. تموم نگرانیم این بودکه بخوام مجبور شم صبح ساعت 9 تا10 بیدارت کنم و توام خیلی تمایل نشون ندی ...
9 مهر 1392

پاییز وسرماخوردن ها

شبهای آخرین روزهای تابستان هوای خنک شبها بوی پاییز رو داره. بازآمد بوی ماه مدرسه نمی دونی چقدر دلم داره لحظه شماری می کنه واسه رسیدن به اون روزایی که تو بخوای قدم به مدرسه بذاری. امشب حساب کردم ,وقتی مجری شبکه داشت از حال وهوای اولیها می گفت: فقط 3سال دیگه مونده . باورت میشه. گذشت روزها چه دورانی داشتیم من وتو وهنوزهم داریم. کم خوابیهای من ,بی خوابی های تو گریه های شبونه تو , خنده های هر روزه من از به ثمر رسیدن تو هرچی که بود سخت ,گاهی تلخ اما شیرین هم بود. با تونشستم ,خندیدم, گریه کردم, راه افتادم, حرف زدم وبالا خره قدم گذاشتی به سن لجبازیها ,من من کردنا واحساس قدرت کردنها نه تنها لباس خودت رو خودت انتخاب می کنی ...
30 شهريور 1392

حال وهوای سه سالگی

پسرگلم حسابی شیطون شدی. پشت سرهم حرف میزنی. اونقدرشیرین وبا ادا که دلم نمیاد بگم بسه. سرم رفت جدیدا تکیه کلامت شده: خدا نکرده .که اصلا جای گفتنشو نمیدونی.مثلا : خدا نکرده دیشب نشستم پای کامپیوتر. چشمت روز بد نبینه تنها بعدزمانی برای نشون دادن لحظه حال وگذشته وآینده ات : دیشبه.تموم اتفاقات زندگیت در دیشب خلاصه میشه در ادب کردن همسن وسالات و نصیحت کردنشون بی نظیری: بچه واای دستای کثیفشو کرد توی دهنش. واااای چرا بچه پله های سرسره رو برعکس میری. اما دریغ از عمل نصیحت کننده.دقیقا شدی مصداق این گفته: هرچه برای خود میپسندی برای دیگران مپسندوهرچه برای تو خوبست برای دیگران بد و اما هنوز خوابت واشتهات با اوان کودکیت هیچ تفا...
5 شهريور 1392

عجب مملکتی دارم

یک ترم موسسه تمام شد. باورم نمیشد که مامانا وبچه ها بخوان که واسه ترم بعد هم من باشم. بهم انگیزه واعتماد به نفس داد. امروز شروع دومین کلاسم بعد تعطیلات کوتاه تابستونی بود. اما ........ اما پسرکوچولوی مامان راضی به مهد رفتن نشد. نتونستم اجبارت کنم. بنا به پندواندرزهای اطرافیان که هنوز کوچیکه ,چه لزومی داره بری سرکار و این حرفا, تموم عشق وعلاقه به تدریس رو تا اطلاع ثانوی بوسیدمو کنار گذاشتم. البته از حق نگذرم آنا جون وپدر جون مخصوصا آنا جون که 30سال معلم مهربون مدرسه بودن خیلی به اشتغال من علاقه دارن,اما خوب نشد کار یکی دوروز نیست که ببرمت و بیارمت و همه خونواده رو بسیج کنم تا بتونم به آرزوهام برسم. فعلا تا سن مدرسه عزیزدل باید صبر کنم...
26 مرداد 1392