پارک پاییزی
بعد از دوروز باریدن و گرفتگی هوا,امروز آفتاب صبحگاهی بهمون سلام کرد.چقدر دلم واسه گرمای تن خوریشد خانوم تنگ شده بود. پنجره رو بازکردم تا گلدونای پشت شیشه از هوای تازه نفس بکشن و یه فتوسنتزی بکنن و جون بگیرن.
یهویی یاد پاییز چندسال پیش افتادم که می رفتم اداره کشاورزی. صبح به صبح با لپای سرخ شده و بینی دلقکی با همکارا میرفیتم سرکشی زمینای بی آب و تشنه کشاورزای ملتمس دعا.
اون سالا خشکسالیه بدی بود. تابحال اونقدر از ته دل بارون نخواسته بودم. دلم خیلی واسه کشاورزا و زمینای تشنه سوخت.
حالا امسال با اینهمه بارندگی ,دلم تنگه واسه نباریدن.
صبح زودتر ازهمیشه از خواب بیدار شدی. صبحونه رو خوردیمو یه لوبیا چشم بلبلی پلو باطعم قارچ و گوشت آماده کردمو .دوتایی راهی پارک شدیم.
هواسرمای خودشو داشت. اما من وتو حسابی لباس پوشیده بودیم.
غذاتو آماده کردم و رفتیم. درست عینهو کار گرای زحمت کش که صبحها با وجود هوای سرد باقابلمه غذاو بقچه نون وپنیرشون سر گذر می ایستن به امید بدست آوردن یه نون حلال.
اما من وتو که خبری از نون حلال نبود. اونچیزی که مادوتا رو توی هوای سرد میکشوند بیرون از خونه .فقط عشق مادرو فرزندی و عشق به طبیعت زیبای پاییزی بود. صدای خنده هات گوش پارک رو کر کرده بود. از صدای شادیت بچه های دیگه ام سروکله شون پیدا شد.
دهمین مرتبه که از پله های سرسره رفتی بالا. ازروی صندلی بلند شدمو اومدم سمتت.
ناهار میل داری مرد کوچک؟
با کمال تعجب: بله
پسرک عاشق لوبیا پلوست.
ناهار یخ زده رو با چنان ولعی نوش جون کردی که دل منم دیگه طاقتش سراومد.
دوقاشق مونده رو خودم میلیدم . ساعت ورود پارک: 12ونیم ظهر
ساعت خروج : 3بعدازظهر
خدا قوت مرد کوچک.
اینهمه انرژی. بسه. نیمدوری دور پارک زدمو . نیمه آخررو روی نیمکت سرد پارک ولو شدم. پیری چیه!!!
مامان یه نینی گفت: ماشالاه پسر خسته نباشی.
پسرک من جواب میده: نه من پر انرژیم.
مادر شنگول قصه با هزاران ترفند بی اساس و هزاران وعده وعید, مرد کوچک رو از تاب وسرسره جدا می کنه.
خونه که میرسن. پسرک قصه بالشتشو میاره که بخوابه. این قسمت داستان بهترین جای قصه ست واسه مادر درمونده و خسته.
چشمها کم کم سنگین میشن و هردو به خواب پایزی میرن.
همیشه پرشروشور.
همیشه شادو مسرور