روزانه ها وشبانه های باتو
سلام پسر کوچولوی من
مامان مدتیه خیلی کم کارشده. کمتر فرصت می کنه به وبلاگت سربزنه.
تمام روزوشبم شدی. همه لحظه هامو گذاشتم واسه پرکردن خونه های کودکیت.
هر روز که می گذره وبزرگتر میشی, منم انگار دنیام عوض میشن.
وقتی خوشی منم خوشم, وقتی خدای نکرده ناخوشی منم دیوونه تر ازهمیشه.
دوروز پیش که رفتیم بیرون هواخوری و سه چرخه سواری. وقتی باسرعت پا میزدی و یهویی ازم جلو زدی و صدامو نشنیدی که داد می کشیدم وایسا .نرو وتو از پله های پیاده رو با سه چرخه زمین خوردی. دنیاانگار روی سرم خراب شد. نشستم روی زمین. بغلت کردم و گریه کردم. نمی دونستم چیکار کنم. انگار قیامت شده بود واسه من.تو اما تنها توی بغل من آروم شدی.
بغلت کردم بوسیدمت, ببخش , بیشتر حواسمو جمع می کنم. لب ورم کرده و دهان پرخونت داغونم کرد.
واما امروز وقتی دور خونه می دویدیمو من می گفتم: گرگمو گله میبرم
تو باخوشحالی جیغ می کشیدی که چوپون دارم نمی ذارم
چقدر خنده های راست راسکیتو دوست دارم. از صدتا خونه مبله و ماشین مدل بالاهم واسم شیرین تره.
شبا که آرومتر از هرلحظه میشی و چشاتو میبندی, ازته قلبم واست آرزوی بهترین هارو می کنم.
میبینی پسرکم
تموم لحظه هام شدی. دیگه وقتی ندارم.
چندروز پیش دلم واسه تنهایی بی دوستیت سوخت. امتحانی بردمت مهد, اونقدر کوچیک بودی که میشد با یه دست بلندت کردو گذاشتت روی طاقچه.
گفتم : پسرکم له میشه بین دست وپای بچه ها. دلم نیومد . جات توی خونه خالی بود. گفتم بازم خودم میشم رفیق تنهایات تا که قدبکشی و بزرگتر بشی.اون وقت خودت یه فکری واسه خودت می کنی.
راستی الان روزهاوشبهاتو چطور قسمت میکنی. ببینم بازم وقت کم میاری؟
اینجا و این لحظه که 24 ساعت وقت کمیه واسه شیطونی و از دیوار راست بالارفتن.
دیوار راست گفتم ,یادم افتاد امروز صبح که طبق معمول مثل جوجه های 5تومانی افتاده بودی دنبالم و توی آشپزخونه وول می خوردی , درای کابینتو کرده بود تاب و اسباب بازی دست خودت. دستاتو از دیوار آشپزخونه گرفته بودی که بری بالا. شده بودی مرد عنکبوتی.
خیلی امرو نهیت می کنم. که البته دارم روی خودم کار می کنم که روشمو تحولی بدم. بذارم هرکاری دوست د اری بکنی فقط : خونه رو کثیف نکنی.
پسر گلم : مامان باید بره . خوابش گرفته.
مراقب لحظه هات باش که دیگه برنمی گردن
24بهمن. فرهنگسرای کودک ورسانه
این روهم بگم که یکی از دوستای گلم منو داوطلب شرکت توی مسابقه کرده بود باعنوان : دلیل نوشتن وبلاگ
با اینکه میدونم خیلی دیر شده و تاخیری بلند بالا داشتم:
تنها دلیل من پسرم , هستی من
می نویسم شاید اون لحظه های که شونه های مامان ر و کم داشت , نوشتهام آرومش کنن.
می نویسم چون می دونم اونقدر زمان کوتاه و فرصت ناچیزه که نمیشه همه چی رو خودش تجربه کنه , براش از دنیا و خوبیها وبدیهاش می گم , تا بتونه وقت رو غنیمت بدونه و خوب زندگی کنه.
از دوستای گلم : مامان گیسو جون.
مامان ماهان جون عشق ماشین هم واسه ادامه مسابقه دعوت می کنم