آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

سه سال گذشت

سلام گل پسر سلام عزیز دل که حالا دیگه واسه خودت مردی شدی و چندتا بچه دونیم قد دورت وگرفتن. الهی قربون نوه های گلم بشم که شر وشورشون کمتر از بابا جونشون نیست. عزیزکم دیشب شب تولدت رو با شادترین وقشنگترین لحظه های زندگیمون بین دوتا خونواده وخنواده کوچیک خودمون تقسیم کردیم. دیشب به خاطر وجود عکاسها وخبرنگارای مختلف همه جایی خودم فقط موفق شدم چند تا عکس واست بگیرم. ( راستش خیلی دوست داشتم هنرای خودم رو هم واست بذارم که متاسفانه عکسی نداشتم) عزیزکم تولدت مبارک صدفی نمک خونه(دخترخاله جون) هستی خانومی(دختر عمه جون) وسطی هم که معرف حضورن با کلی هوادار وهواخواه   ابراز عشق مهمان های عزیز   خدای من , اگه...
20 اسفند 1391

تولد دوباره

حکمت جشن تولد و این که این رسم وآیین شیرین ودوست داشتنی از کجا نشات گرفته رو نم یدونم. اما هرچی که هست هرساله می خواد بهت یاد آوری کنه اون لحظه باشکوه ورود به دنیای تازه تر وشروع یک ماموریت جدیدرو. اینکه سر یه قرار همیشگی ,یه ساعت به یاد موندنی , چی بین تو وخدای توگذشت تا رسیدی به دنیا. گاهی به دلم می گم ایکاش یکمی هواسمو بیشتر جمع می کردم و اون لحظه و قول وقراراموبا خدا بیشتر مرور می کردم. پسر گلم عزیزدردونه مامان سه سال گذشت. سه سال با کلی تجربه های جدید. از خندیدن و نشستن و بلندشدن تاشناخت یک به یک اعضای بدنتو , دندان درآوردن و حالاهم درآستانه سه سالگی: نیاز به دوست وهمبازی. بازی های پرجست وخیز, بوسیدن پرعشق مامان همه این ...
13 اسفند 1391

روزانه ها وشبانه های باتو

سلام پسر کوچولوی من مامان مدتیه خیلی کم کارشده. کمتر فرصت می کنه به وبلاگت سربزنه. تمام روزوشبم شدی. همه لحظه هامو گذاشتم واسه پرکردن خونه های کودکیت. هر روز که می گذره وبزرگتر میشی, منم انگار دنیام عوض میشن. وقتی خوشی منم خوشم, وقتی خدای نکرده ناخوشی منم دیوونه تر ازهمیشه. دوروز پیش که رفتیم بیرون هواخوری و سه چرخه سواری. وقتی باسرعت پا میزدی و یهویی ازم جلو زدی و صدامو نشنیدی که داد می کشیدم وایسا .نرو  وتو از پله های پیاده رو با سه چرخه زمین خوردی. دنیاانگار روی سرم خراب شد. نشستم روی زمین. بغلت کردم و گریه کردم. نمی دونستم چیکار کنم. انگار قیامت شده بود واسه من.تو اما تنها توی بغل من آروم شدی. بغلت کردم بوسیدمت, ببخش , ب...
7 اسفند 1391

مادر که باشی صبوری می شود یار لحظات خستگیت...

  دیروز صبح که بیدارشدم,پرده رو کنار زدم ,آفتاب بیرون انگار خبر می داد که هوا از جنس بهار. این دوسه ماه زمستونی بازور وضرب درزگیر و چفت کردن پنجره ها که مبادا انرژی گران وپربهای گرما هدر بره,نمیشد که گوشه پنجره رو واکنی وهوای تازه بدی توی ریه هات. صبحانه رو که خوردیم ,پسر کوچولو رو آماده کردم که بریم پارک به هوای هوای تازه تر. کلاه وشال و پالتوی سنگین و کوله از همه سنگین ترش که پرشده بود از هرچی دلت بخواد اسباب بازی وسی دی و یه عروسکی که باباییش بهش می گفت امیر علی کوچولو وهمه وهمه راه افتادیم. توی راه پله ها گفتم عروسکتو بذار خونه. گفت : نه گناه داره. پارک رفتن مادر بینوا همانا و ساعت 3بعد ازظهر همانا. التماسهام شروع شد : ت...
22 بهمن 1391

بازگشتی دوباره

چندماه پیش اولین سالگرد ورودمون به خونه جدید بود. خونه ایکه دوسش داشتیم و کلی واسه جلوه دادنش و به روز کردنش وقت گذاشتیم و البته هزینه های وحشت انگیز ووحشت آورو وحشت ناک درست یکسال پیش در چنین روزهای سرد زمستانی بود که به دنبال خرید یه اپارتمان کمی از نقلی بزرگتر و با امکانات بالابر(آسانسور), گرمایش از کف, mdf سونا جکوزی ,لاوی شیک , البته بالاشهر , زیبا با ویویی کاملا چشم نواز وروح انگیز بودیم,فقط حیف از نبود دریاوجنگل باهمه این زیبایی هاوامکانات به روز امروزی منازل از مابهتران, تصمیم گرفتیم خونوادگی من ,پسرو آقای پدر ازهمه آرزوهای بزرگ ویکتورهوگویی بزنیمو به یه خونه اندکی بزرگتر از 75 متری , با کابینتهای فلزی  و رنگ زواردرفته دیو...
7 بهمن 1391

چشمک خدا وکودک

کتاب چشمک های خدا و یه مداد رنگیه قرمز رو برمی دارم و میرم روی مبل پاهامو دراز می کنم تا چند خطیشو بخونم و انرژی بگیرم. هنوز کتاب خوب توی دستام جا نگرفته که پسر کوچولو میاد کتابو ازدستم میگیره میندازه روی زمین خودشو توی بغلم جا میده و با گرمی دستای کوچولوش سرمای دستامو می گیره بعد با یه ترفند کودکانه و زیرکانه بهم چشمک می زنه که:                  مامان                           ماعاشقیم       ...
16 آذر 1391

بدون عنوان

  بایک دنیا شرمندگی از پسر خوبم وقتی بزرگترشدی ,به پیچیدگی و گذر زمان آدمی میرسی. اونقدر گاهی وقتا زمان کم میارم که نگو. تازگی اصلا تنهایی بازی نمی کنی. دایم دنبال سرمنیکه مامان بیا باهم بازی کنیم. منم راستش دیگه بازی جدیدی به ذهنم نمی رسه. اونقدر دنبال هم میدویم دور اتاق که ضعف می کنم. دوست دارم بیافتم روی مبل و کنترل تلویزیون رو بگیرم دستمو یه فیلم نگا کنم و بخورم . اما اصلا بهم امان نمی دی. انگار به اسیری آوردی. همینجور ازم کار می کشی. عزیزکم .دیگه کمتر باهت زبان و ریاضی و.... کار می کنم . آخه شنیدم که بچه باید تا 5سالگی فقط بازی کنه. الان بلدی تا 10 بشماری کلی لغت انگلیسی از حفظی. اشکال هندسی رو میشناسی. سوره اخل...
12 آذر 1391