آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

مهد منتفی شد

سردرد دارم. گوشام گرفتن. حس می کنم تموم دنیا خوابن.قرصا وشربتای سرماخوردگیم تماما خواب آورن. اونقدر کسل شدم که دوست دارم یه جای ولو بشم تا دوروز فقط بخوابم. توام خوابی عزیزم. یک هفته هنوز از مهد رفتنت نگذشته که سرمای سختی خوردی. سرفه های خشک, تب. اونقدر عصبی وبداخلاق شدی که نگو. گفتم میری مهد. دوساعتی رو با خوبی وشادی می گذرونی. توی جمع بچه ها هستی. اجتماعی شدن و بازی با همسن وسالات رو یاد می گیری. اما نمی دونستم در کنار همه خوبیهای مهد, بدیهاییم وجود داره.  پنجشنبه گذشته بابایی یه ساعتی مرخصی گرفت وبا یه جعبه شیرینی اومد خونه تا سه تایی بریم مهد. آخه فقط روز اول از رفتن مهد راضی بودی. اومدن بابایی هم افاقه نکرد. اونقدر جیغ زد...
15 ارديبهشت 1392

ورودت به مهد مبارک

شیطنتها و شیرینکاریها وبعضا شلوغ کاریهای بچگونه تو حسابی درگیرم کرده. اینکه می گم شیطنت خیلی ساده از کنارش نگذر. فکر نکن که خیلی راحت وساده بزرگ شدی عزیزکم. فکر هم نکن که مامان ازت شکایتی داره. خودت که صاحب فرزند شدی اونوقت می فهمی که چی می گم. با وجود یه پسر 3 ساله سرتاپا شور و هیجان وانرژی , تامدتها باید قید مهمونیها و شب نشینی های خونوادگی رو بزنی.خیلی راحت باید دعوت به مهمونی رو با یه عذر خواهی کوچیک رد کنی. پسرکم باید به سن من برسی تا درکم کنی. دیگه باید لااقل تا چندسالی قید فیلم و کتاب و خرید دلچسب رو زد. فقط باید پارک رفت وبازی کرد. قصه گفت و قایم باشک بازی کرد. پسرم کمتر از یه هفته ست که رسما داری می ری مهد . روز اول اونقدر...
9 ارديبهشت 1392

مهد رفتن عالیه

پسرکم خیلی دلم میخواست عکسای روز اول مهدت رو واست بذارم. اما هرچی می گردم فیش موبایلمو پیدانمی کنم. آخرین بار که دست خودت دیدمش و می دونم که حتما الان درقید حیات نیست. الان دل ورودش ریخته بیرون. فقط این رو بگم که خیلی خیلی خوشحالم از رفتنت به مهد.نه فکر کنی واسه خودم می گم که چند ساعتی از شلوغی وهیاهو دورم ها. نه . این چند ساعت که نیستی میام خونه ناهار روآماده می کنم . یه دستی به خونه میکشم و یکمیم بیشتر جوشتو میزنم که الان داری چیکار می کنی. فرداش چیکار می کنی. چطور می خوای ازم جداشی. گریه می کنی یانه. خلاصه که دایم توی هول ولام. اگهخدا بخواد ورفتنت حتمی شد. شاید واسه خودم برنامه بریزم. دیروز که گذاشتمت مهد رفتم پارک لاله. برنامه فرهن...
9 ارديبهشت 1392

زندگی درگذره

این جمله همیشه ورد زبونمه که ناشکری نکن, بد ازبدترام هست. وقتی رضا داودنژاد با لبای لرزون گفت که سال قبل دراوج مریضی حس می کرد چقدر زندگیش سخته , حالا با فوت ناگهانی خواهر خانوم عزیزش فهمیده که ناشکری نباید بکنه. تموم نقشهای زنده یاد عسل بدیعی رو به یاد دارم. با اون چهره مظلوم وپاک. هیچ وقت تصورش هم نمی کردم که یه روز با رفتنش بتونه تا این اندازه خطی از خوبی ونور ازخودش بذاره. پسرکم یادمه یه روز یه متنی رو از کتاب درآغوش نور خوندم که روحی که به درجه تکاملش برسه ,یعنی دیگه نیازی به موندن توی این دنیا رو نداره وظرفیت خدایی شدنش تموم شده, وحتی بعضی روح ها مامورن که با رفتن ناگهانیشون درسی رو به زمینیهای جامونده از بهشت بدن. دلم می خوا...
29 فروردين 1392

بدون عنوان

١٨ روز از فروردین ماه گذشت. پیشاپیش دارم میرم استقبال ٢٠فروردین. آخ که هنوز این روزهای قشنگ سال جدید عطروبوی همون ٥سال پیش رو داره. همون دلنگرونی ها و اما واگرها که آیا میشه نمیشه. همسر عزیزم ورودت رو به زندگیم تبریک می گم. خوش اومدی   از این مناسبتها بگذریم. می رم سراغ عکسای نوروزی و یادبود هامون. خوشابحالت که اینهمه عکس پسر خوشگلم از کودکیت داری. زمان من یه حلقه فیلم حداکثر ٣٦تایی می گرفتیم با این امید که بعد از یه ماه از پرشدن حلقه فیلم و با هزارتا نذرو نیاز که عکسها خوب افتاده باشن می رفتیم از عکاسی تحویل می گرفتیم. اما حالا عکسا از تنور داغ داغ درمیان. اما خودمونیم اون قدیما حس عکس انداختنش خیلی عجیب وقشنگ بود. ...
18 فروردين 1392

روزگار عیدانه ما

٥روز از سال جدید گذشت . بابایی برگشت شرکت و منم دنبال کارهای عادی گذشته.با این تفاوت که برنامه عید وبازدیدها هنوز ادامه دارن وهمه موکول شدن به شیفت عصر. باهمه اوضاع نابسامون اقتصادی و نرخ وحشتناک آجیل, تمام مردم زدن زیر قولشون و آجیل شب عید براه بود. وماهم به تقلید ازدیگران پریشب رفتیم خرید شیرنی و اجیل عید. خدا به داد اونایی برسه که درآمد چندانی ندارن.وفقط باید به تخمه هندونه بسنده کنن. البته خیلی درد بزرگی نیست. مهم شکم بچه ارو پرکردن تا آخر ساله. بگذریم عزیز مامان اونقدر ازسال قبل تفاوت کردی که نگو. ناراحت نشی بد شدی خوبتر نشدی. می گن ازهرچی بدت بیاد سرت میاد. هرجا که رفتیم جلوتر ازمیزبان دنبالش راه افتادی دومشت شکلات برداشتی. د...
5 فروردين 1392

سال92 خورشیدی

درست یکسال پیش توی همین حال وهوای رسیدن بهار بودیم که من وبابایی یه تصمیم بزرگ گرفتیم. با اراده آهنین عزممون رو جزم کردیم که تا ١٣ بدر شما رو ازشیر بگیریم. دقیقا تا ١٠ روز عید من وبابایی به اتفاق همسایگان محترم و تموم اهل دنیا جیغ ودادهای وروجک رو به جون خریدیمو شما آزاد شدی. بزرگتر شدی و آقاتر. شاید فکر کنی مگه دیگه چه خبره که واسه مامان این عمل سالگرد گرفتن هم داره. بله شما که یادت نیست چه وابستگی شدیدی به شیر مامان داشتی. از اینها که بگذریم. یکسال دیگه هم گذشت باهمه اتفاقهای رنگاوارنگش. از همه رنگش. مهم اینه که چقدر کوله بارمون سنگین ترشده. چقدر تجربه بدست‌آوردیم. توگل پسر که حسابی رفتارو اعمالت نشون دهنده کسب درجات عال...
28 اسفند 1391