آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

تولد صدف جون مبارک

دختر خاله عزیز ودوست داشتنی پسر گلم تولدت مبارک عزیزم با یه هفته تاخیر امشب تولد صدفی جون بود. شما دوتا 40 روز فاصله سنی دارین .ورفته رفته تا حدودی رابطتتون داره بهتر میشه . البته صدفی از اول هم با شما مشکلی نداشت. اما شما.......... شب خوبی دست خاله جون و عمو جون درد نکنه. تنها مشکل,اجرای مراسم فوت کردن شمعا بود که به هیچ وجه من الوجوهی به صدفی این اجازه رو ندادی و ده بار داداسپهر شمع رو روشن کرد و هر ده بار شما از صدفی زودتر شمع رو خاموش کردی. قربونت بشم یه جورایی نمی دونم چرا حس کردی مالک تولد شدی. رفتی سراغ کادو ها بعدشم کیک. طفلکی صدفی خواست یه ناخنکی بزنه به کیکش , که شما سرش دادکشیدی که : نههههههههههه تولد منه , دست نزن صدف...
9 ارديبهشت 1391

عکسهای جورواجور

١٣ بدر امسال   عید دیدنی خونه دختر عمه جون من. اتاق حسین کوچولو شما و صدفی    شما و صدفی و حسین جون   سالگرد ازدواجمون   حیاط خونه جدیدمون   جمعه گذشته با پدرجون و مامان جون( مامان  و بابای بابایی) رفتیم بیرون گشت و گذار. اینمیه عکس هنری از بساط چای همسایه کناری ...
3 ارديبهشت 1391

بچه های باهوش

دیگه اونقدرا بزرگ شدی که بتونیم رو در رو و بزرگونه حرفامونو باهم بزنیم.تجربه نشونم داده هر زمان کاری رو که اشتباستو واست خطرناکه انجام می دی و کاملا واست توضیحش می دم اونم از جنس واقعیتش راحتتر قبول می کنی. با وجود سن خیلی کمت اما عینهو آدم بزرگا رفتار می کنی. دیشب آخر شب یه ماشین پرسرو صدای کنترلیتو آوردی و می خواستی باهم بازی کنیم. یکی دوبار گفتم ببین عزیزم الان نی نی های همسایه خوابن اگه بیدار شن جیغ می کشن مامانشون ناراحت میشه. باباییم خستهست باید بخوابه. شما یه چند لحظه ای بهم نیگا کردی بعد تکرار کردی. اگه ماشینمو روشن کنم. بابا ناراحت میشه. صدا میشه نینی بیدار میشه. شاخ درآوردم. بعد در کمال آرامش ماشینو بردی گذاشتی دوباره رو...
31 فروردين 1391

دوستت دارم یه عالمه

بلاخره تموم شد. واقعا راست می گن اگه چیزی رو با تمام وجود بخوای تموم دنیا دست به کار میشن واسه رسیدنش به تو. حالا همه چی بسته به انرژی و موج مثبتیه که تو به دنیا مخابره می کنی. عجب دنیای عجیبی داریم. تا دیروز اصلا چیزی به اسم موج مثبت و چشمکای مریی خدا وجود نداشت. با وجود دونستن این همه زندگی  وزنده بودن کاینات آدم انرژی می گیره واسه ادامه ماموریت و زندگی توی این دنیا. راستش پسرم قصدم از همه این حرفا این بود که بلاخره تونستم شمارو از این مرحله سخت زندگی که واسم یه کابوس شده بود بگذرونم. آره پسرم دیگه مردی شده واسه خودش. تموم بهونه گیری های شبونه و روزانه واسه یه لحظه شیر خوردنت تمام شدن. حالا پسرکم شبا اونقدر خسته میشه که ...
27 فروردين 1391

حرفهای مامان و پسر

باوجود حسنای خیلی زیاد ازشیر گرفتن شما از جمله: اشتها به غذا خواب آروم و راحت شبونه تا صبح واز همه مهمتر از اینکه دایم صبح تاشب وقت وبی وقت مجبورم میکردی توی ماشین توی راه خونه این وخونه اون و ......... کلا همه جا و همه جوره درحال سرویس دهی شیری به شما باشم. راحت شدم یه ایراد کوچولو کارمون پیدا کرده و  اونم حذف ساعت خواب نیمروزی و اعصابخوردی خودته . با وجود اینکه صبح که بیدار میشی صبحانتو می دم.می برمت پایین توی پارکینگ دوچرخه بازی کردن و بدو بدو کردن و خسته شدن , نمی دونم این چه انرژیه ماشالاه از شما که خواب نداری. خودمن که پا به پات می دوم راستش آخر شب کم میارم. گیج میشم , نمی دونم چرا خودتو مجبور کردی زودتر از ساعت ...
21 فروردين 1391

یه اتفاق خوب عیدانه

این اولین پست توی سال جدیده. نوشتن رو با یه اتفاق خوب شروع می کنم. از روزای اول سال جدید تصمیم گرفتم حالا که ١٣ روز بابایی با ما توی خونست پروژه از شیر گرفتن شما رو دویاره شروع کنم. و اینبار تا حدودی موفق شدم. خیلی سخت و یکمیم اعصاب خورد کن بود. فکر نکنم کسی مثل شما وابسته شیر مامان توی طول تاریخ باشه نمی دونی هفته اول چقدر روان سه تایی مون بهم ریخت. یه جیغایی شبا وقت خواب میکشیدی که چند مرتبه خواستم از خیرش بگذرم. اما بابایی نذاشت .آخه شنیدم اگه یه بار شیر بدی و دوباره قطع کنی و شیر ندی دیگه امکان نداره بتونی نینی رو ازشیر بگیری. واسه همین یا همت بابایی صبر کردیم و اونم صبر جمیل وجزیل و........ صبحا با بابایی بعد صبحانه میرف...
16 فروردين 1391

گل پسر و شهرش درآستانه ورود عمونوروز

امشب بعد از مدتها قسمت شد که سه تایی منو شما وبابایی بریم حرم . بعد از زیارت. جو حرم و دعای من گرفت و تا یه ساعتی گل پسری مظلوم شد. قربون مظلومیتت در راه برگشت به خونه, قشنگی شهر وادارمون کرد که با وجود سرمای خیلی زیاد بایستیمو چند تا عکس بگیریم.                          پسر گلم شاید نتونم تا سال جدید واست پستی بذارم. جا داره همینجا  سال جدید و نوروز باستانی 91 رو بهت تبریک بگم و از صمیم قلبم واست آینده درخشانی رو آرزو می کنم. به همه دوستان گلی که لطف می کنن و نوشته های مامان وپسری رو می خونن ...
28 اسفند 1390

]چهارشنبه سوری

چقدر زود چهارشنبه آخر سال رسید. انگار همین دیروز بود که داشتم واست پست ٤شنبه سوری سال ٨٩رو می نوشتم. امروز واسه اولین بار اون پست رو بعد از یه سال خوندم . چقدر زود گذشت. دیشب باهمه قشنگیش تموم شد.می دونی که من همیشه از ترقه و کلا صداهایی مثل بمب و ترکیدن بادکنک بیزارم. واسه همین سر شب با بابایی رفتیم وسایل سفره هفت سین رو خریدمو سریع برگشتیم خونه. اما امان از شما ساعت حدودا ١٠شب بود که از خیابون صدای آهنگ و دست وشلوغی اومد. پرده رو که کنار زدم .اوووووووووه دیدم یه عده دختر وپسر ریختن روبروی خونمون که فضای بازه . ماشینشون رو پارک کردن و د برقصو بپر ازآتیش و ترقه و............. ناخواسته آتیش بازی رو آوردیم خونمون. شمام چسبیدی که ...
25 اسفند 1390