آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

یه عذرخواهی ازپسر مامان

شاید الان که داری وبلاگتو می خونی با خودت بگی : مامان چرا تاریخا ونوشته ها یکمی ناجورن ببخش عزیزم این نوشته هایی که واست گذاشتم همون طور که گفتم مربوط به ۱۰ ماه قبل تولدته. اون زمان اینارو هر وقتی که پیدا می کردم واست می نوشتم.راستشو بگم وبلاگ ساختنو نمی دونستم. حالا واست گذاشتم .واسه همین ترتیب رعایت نشد عزیزکم.     ...
2 بهمن 1389

ازتنهاییم باتو

پسرکم چطوره؟ قربونت بشم,حسابی ماشالاه ضربه هات قوی شدن, انگاری از الان تصميم گرفتی فوتباليست بشی, ضربه های محکمی می زنی,آفرين عزيزم, می خوام تا هميشه محکم , قوی و با اراده باشی , اگه خدای نکرده بعضی روزات هواش ابری شدن, تونذار هوای دلت ابری شه, يادت باشه يه گوشه ای ازدلت خدا نشسته, تنها نيستی, باهاش حرف بزن , ازش بخواه دوباره آرامشو بهت برگردونه عزيزکم, آرزوهای ما آدما تمومی نداره, به هرکدومشون که می رسيم, باز يه خواسته ديگه داريم, اما بدون گاهی بايد ازبعضی روياهات دست بکشی, رسيدن به همشون امکان نداره, واسه همين ازلحظه ايکه تونستی مستقل فکرکنی وتصميم بگيری, خواسته هاتو اولويت بده , گاهی حتی مجبوری به خاطر اونيکه واست مهمه, بق...
2 بهمن 1389

واست نوشته های 10ماه پیشمو می ذارم گلم

سلام عزيزکم. خوبی؟ می بينی روزای دنيا چقدر کوتاهه که اين يه حسنه واسه من, چون فاصله منو تو رو کوتاهتر می کنه,اگه ديربهت سرمی زنم واسه اينه که امروز کلی با تزيين اتاقت سرگرم بودم , البته بگم اين کار هرروز منه ازبعد حس کردنت توی وجودم. خلاصه مامانی, منو بابايي داريم کمکمک اتاقتو واسه اومدنت آماده می کنيم, آناجونم که قربونش بشم بيشتر ازهمه ما, منتظرته و واست کم نذاشته( اينم يکی ازاون فرشته های آسمونيه که خدا به من داده).آخه نگفتم ما هرکدوممون يه فرشته محافظ به اسم مادر روی زمين داريم. پسرگلم , چقدر تکونات شيرينه, گاهی ساعتا دوسدارم بی حرکت يه گوشه بشينم و تورو ازروی شکم نيگا کنم. ديشب با بابايي رفتم دکتر وقت ماها...
2 بهمن 1389

پسرکم انتظار سخته

گل پسر مامان.می خوام واست یه سری نوشته بذارم از اون زمانیکه هنوز پا به این دنیا نذاشته بودی. اینارو نوشته بودم . اما فرصت وبلاگ ساختنشو نداشتم.     از انتظارم برای تو فرشته کوچولوی مامان سلام. ممنونم ازت که آروم نشستی و داری به حرفام گوش ميدی. ديگه کم کمک بايد با دوستای کوچولو و آسمونی خودت خداحافظی کنی عزيزم. می دونم دنيا اصلا به پای قشنگيا و مهربونيای آسمونت نيست . اما بيا که مامان خيلی وقته منتظرته.   پسرکم وقتی چشمای معصومتو به اين دنيا بازکردی و اونو زيبا ديدی, سعی کن هميشه معصوم و پاک بمونی, فراموش نکن واسه برگشتن به آسمون خدا , اينجا بايد خوب باشی.   ع...
2 بهمن 1389

کلاغه می گه........

مدتی بود صدای حیووناتو باهم تمرین می کردیم. دیروز سوار تابت بودی. منم اتاقتو مرتب می کردم. ازت پرسیدم :کلاغه چی می گه؟ با خنده گفتی:قار قار پریدمو بغلت کردم. آفرین فرشته مامانی ...
2 بهمن 1389

دیگه سوپ دوست نداری؟

دیشب فهمیدم سوپی که همیشه با میل می خوردی واست تکراری شده. می دونی چرا عزیزکم؟ آخه از ظهر هیچی نخورده بودی. اما زمانیکه آن سر سفره شام نشسته بودی بغل آنا جونو با اشتها سوپ می خوردی و اگه یکمی دیرتر قاشق بعدی می رسید صدات در میومد. فهمیدم سوپ هرروز خودت تکراری شده. دست آنا جون درد نکنه سوپ قارچ وشیرش حرف نداشت. دستورشو می گیرم تا واست بپزم گل مامان.
2 بهمن 1389

رانندگی مامانو دوست نداری؟

پسر مامان امروز جمعه روز تعطیله . روزیه که آدما می تونن کارهایی روکه توی طول هفته انجام ندادن و فرصتش نبوده بهش برسن. ۵ساله مامان گواهی نامه گرفته اما یه بارم پشت فرمون نشسته. واسه یادآوری امروز ۳ تایی من وتو بابایی رفتیم یه جای خلوت واسه تمرین . تو نشسته توی بغل بابایی. زیر چشمی نیگات کردم. زل زده بودی به من وااااااااااااااای مامانم داره چیکار می کنه!!!! یه ۲۰ دقیقه ای تمرین کردم. یهویی دیدم بغل بابایی خوابت برده گلم. انگاری از رانندگیم لذت نبردی.آره مامانی؟ ...
2 بهمن 1389

مامان مستقل شدن یعنی چی؟؟؟؟

عزیزکم خیلی خوبه که هرچی رو نمی دونی می پرسی. ما آدما یه ضرب المثل داریم که می گه: پرسیدن عیب نیست ندونستن عیبه. استقلال یا مستقل شدن یعنی: تو بتونی روی پای خودت بایستی و کارهاتو خودت انجام بدی. اما گاهی هم باید از اوناییکه از تو بزرگترن مثل خانوم معلم یا مامان وبابا بخوای تا کمکت کنن. آدما تا وقتیم که پیر میشن خیلی چیزا رو نمی دونن. واسه همین لازمه که یه راهنما داشته باشن. این خیلی بد که فکر کنیم عاقلیمو از همه بهتر می دونیم.خودخواهی خیلی زشته پسرم. پس عزیز مامان در عین اینکه باید بعضی کارهاتو خودت انجام بدی لازمه که در بعضی جاها از دیگران بخوای کمکت کنن. می خوای بدونی اولین بار کی با استقلال و مستقل شدن توی زندگیت روبرو ش...
2 بهمن 1389

مرواریدهای سپید

پسرکم انگاری خیلی عجله داری مثل آدم بزرگا غذا خوردنو یاد بگیری. ۴ماهت که  تموم شد یه روز دیدم دو تا مروارید سفید ازلثه پایینی نیش زدن. مدتی بود آب دهنت لباساتو خیس می کرد. خدارو شکر نه تب داشتی نه اذیت شدی. فکر کردم تا در اومدن بقیه دندونات خیلی وقت هست. خوشحال بودم آخه از۶ ماهگی بهت غذا می دادم. توام عاشق سوپ و فرنی و کته بودی. اونقدر می خوردی که نمی فهمیدم کی سیر میشی افرین پسرکم من ماهانه تورو می بردم مرکز بهداشت سر خیابون. نزدیک بود. بقلت می کردم توام آروم فقط اطرافتو نیگا می کردی.به خانومی که لباس سفید پوشیده بود ( یادته همیشه بهش لبخند می زدی) گفتم من سیری این بچه رو نمی فهمم. خانوم گفت: برو خداتو شکر کن که نی نیت غذا ...
2 بهمن 1389