آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

عید اومده دوباره

تاقبل رسیدن سال جدید اونقدر دویدم  تا همه چی رو واسه  نوشدن آماده کنم. الان 16 روز از نوشدن وتازگی می گذره. شروع خوبی داشتیم. رسیدن آناجون از سفر حج دیدن کل فامیل در یه روز خونه آنا جون که بی سابقه بود. خیلی از اقوام رو انگار قرار گذاشتیم سر سال جدید فقط ببینیم. اگه بیشتر ازیه بار دیدن درسال تکرار بشه, خوبیت نداره. روزای عید که با دیدو بازدید هایی ازنوع خاله بازی  داشتن به تکرار میرفتن رو با یه 13 سبزوآروم به آخر رسوندیم. همه چی با دیسپرین و منظم. بزرگترها به ترتیب. گاهی میشد ازصبح تاشب 10 باربهم عید رو تبریک میگفتیم. وهمه باهم تکرار می کردیم چی میشد این رفت وآمدها دوام داشت و تاسال بعد به فراموشی نمیرفت. ازهمه...
17 فروردين 1393

تولد عزیزکم

تولدت مبارک عزیز مادر. خوبی ؟ خوشی؟ کجاهستی ؟ چه می کنی؟ دیگه خیلی چیزارو میفهمی . تولد رو حالا حس می کنی. اونروز توی مهد یادته چقدر از اینکه توی مهد واست تولد گرفتم خوشحال بودی. اونقدر ذوق داشتی که چندبار خم شدم تا بتونی بوسم کنی وبهم بگی مامان مرسی که واسم تولد گرفتی. دوستت دارم. همین احساس قشنگت تمام خستگیمو گرفت.قدرشناس و مهربون از مربی گلت آرزوجونم متشکرم. سی دی که بهت هدیه دادن عالی بود.  سی دی میشا وکوشا. کلی بازی آموزنده داره. که از مهد میرسی .اونو میذاری و بازی می کنی.  دراستانه سال جدید واست بهترین هارو آرزو می کنم  
20 اسفند 1392

شادی به عمق کودکی

مراسم تولدت در مهد چون همزمان با جشن نوروزتون بود ,قرار براین شد بایه هفته پیشواز رفتن 14 ام یعنی دیروز برگزار بشه. واقعا عالی بود. همه چی بهتر از پیش بینی خودم برگزار شد. اونهمه شور وهیجان کودکی رو تا بحال یه جا اینجور ندیده بودم. زحمت سفارش و خرید کیک با خاله جون نوشین بود که ازهمینجا واسش بهترین ها رو آرزو میکنم وبهش خسته نباشی می گم. وارد کلاست که شدم. همه چی مرتب بود. مربی دوست داشتنیت تمام میز رو آماده کرده بود. بچه ها بهمون خوش آمد گفتن.  همه جا پربود ا زانرژی مثبت کودکی . میشد باهمه وجود شاد ی رو حس کرد. دوستای گلت با هایای قشنگشون و گلبوسه های شیرینشون  همه چی رو واسه یه جشن خوب آماده کرده بودن. یادگاریاش...
15 اسفند 1392

بی بهانه

همینجور , یهویی , بی دلیل دلم گرفت. 17روز دیگه تولد 4سالگیته. بهت قول دادم امسال تولدت رو توی مهد با دوستات بگیرم. البته پیشنهاد ازخودت بود. داشتم فیس بوک رو چرخ م یزدم.چشمم به این عکس افتاد .یهویی دلم ریخت. اولش یه نگا کردم ساده رد شدم. دوباره برگشتم بالاتر. پسربچه باهم حرف میزد. دلم ریخت. چیزی به سال نو نمونده. خیلیا دستاشون خالیه. محروم ازسبدی که حقشون بود و به حقشون نرسوندن ایکاش بهت وعده تولد مهد نداده بودم. دستتو می گرفتم . میرفتیم باهم یه جای خوب مثلا بیمارستان کودکان . کیک تولدتو با نگاه گرم بچه ها اونجا تقسیم می کردیم. دوستای عزیزم امسال که ازمن گذشت. بیاین یه قرا ر بذاریم . شادیهامون رو هرچند کوچیکه با اونی که...
2 اسفند 1392

جشن آموخته ها

جمعه 18بهمن ماه 92 متفاوت ترین  جمعه ای بود که تا بحال تو ی عمر چندساله ام  تجربه کردم. اولین جشن فارغ التحصیلی پسر گلم بود. یه دوهفته ای باهم نقشتو توی خونه تمرین کردیم. البته بهتره بگم تمرین کردم. دریغ از تکرار تو ووای از تکرارهای من. روز جشن سرتا پا اظطراب بودم.  ساعت 3 زمان شروع جشن بود. باسلام وصلوات از زیر قران ردت کردم.  بابایی به کارام خندید. گفتم تو درکم نمی کنی . نمی دونی چه حسی دارم. این اولین پله شروع موفقیت پسرمه. هر3 تایی راهی شدیم. می تونستیم فقط یه مهمان بیاریم. خاله جون و صدفی ام اومدن. خداروشکر. همه چی خوب بود. از لحظه ای که رسیدیم با بچه ها و آرزو جون رفتین تا آماده بشین. دل تو دلم...
20 بهمن 1392

تو خودخودمی

وقتی فکر می کنم میبینم چقدر توشبیه کودکیهای خودمی. انگاراومدی تا منو ازکوچه های خاک گرفته 30سال پیش عبور بدی.  دوباره صدای خنده های بچه های محله رو بشنوم.بوی بازیهای کودکی گرگمو گله میبرم قایم باشک پازل  خط خطی درودیوارهای اتاق  تنها فرقی که تو بامن داری دراینه که دیگه اخم کردن های مادرانه ترسی به دلت نمیذاره.  میشکنی ,خراب میکنی و راحت ازکنارهمه چی ردمیشی وانگار نه انگار واما کودکیهای من باهمه عشق مادرانه مادرم پرشده بود از همه جبروتهای عالم. اصلا انگار آدم بزرگای اونوقتا یه جور دیگه بودن. احترام عجیبی داشتن. حالا مفهموم تکراری این جمله که ماوالاه پامونو جلوی بزرگترمون دراز نمی کردیمو خوب میفهمم ا...
26 دی 1392

اولین اردو,اولین تجربه سفر دوستانه

دوشنبه 16دی ماه 92 یکی از اولین های زندگیته. اولین باریکه بادوستای کوچولوت رفتین اردوی تفریحی.  سرزمین عجایب اولش یکمی تردید داشتم. با اونهمه سابقه درخشانی که از بیرون رفتن و شیطنتهات به جا گذاشتی اما بابایی مثل همیشه که همه چی رو راحت واسون می گیره برخلاف من, اجازه رو صادر کردن. وپسر کوچولو واسه اولین بار تنهایی به اتفاق دوستای مهدراهی شد وخوش گذروند.  
17 دی 1392