سال92 خورشیدی
درست یکسال پیش توی همین حال وهوای رسیدن بهار بودیم که من وبابایی یه تصمیم بزرگ گرفتیم.
با اراده آهنین عزممون رو جزم کردیم که تا ١٣ بدر شما رو ازشیر بگیریم.
دقیقا تا ١٠ روز عید من وبابایی به اتفاق همسایگان محترم و تموم اهل دنیا جیغ ودادهای وروجک رو به جون خریدیمو شما آزاد شدی.
بزرگتر شدی و آقاتر.
شاید فکر کنی مگه دیگه چه خبره که واسه مامان این عمل سالگرد گرفتن هم داره. بله شما که یادت نیست چه وابستگی شدیدی به شیر مامان داشتی.
از اینها که بگذریم. یکسال دیگه هم گذشت باهمه اتفاقهای رنگاوارنگش. از همه رنگش.
مهم اینه که چقدر کوله بارمون سنگین ترشده. چقدر تجربه بدستآوردیم.
توگل پسر که حسابی رفتارو اعمالت نشون دهنده کسب درجات عالی تجربه ست.
از پوشیدن کفش و جوراب وشلوار وبلوز گرفته به تنهایی تا بستن زیپ کاپشن و بستن دگمه های لباس.
اعلام نظر واسه پوشیدن نوع لباس واسه چه بیرون از خونه چه داخل خونه. اگه یه بلوزی بپوشی که شلوارش باهش ست نباشه. می گی : اینا بهم نمیان.
اما یه خصلتی هم هست که اینشالاه این سال جدید می خوایم منو بابایی شمارو ترک بدیم. اونم جیغ وداد واسه رسیدئن به خواسته ها.
اگه این یه کارو موفق بشم. کلامو صدتا آسمون میندلزم بالا.
حالا دیگه خیلی راحت از پله ها بدون گرفتن نرده ها بالا وپایین میری.
سه چرخه سواری می کنی.
کامپیوتر رو که فول شدی. خیلی مسلط روشن می کنی. واسه خودت آهنگ می ذاری. بعد عکسها رو با نرم افزار نقاشی بازمی کنی و شروع می کنی به رنگ کردن.
تا ١٣بلدی بشماری.
چندتا شعر حفظی.
لغات انگلیسی و چند تا مکالمه انگلیسی رو بلدی.
چقدر آلزایمرم شدید شده , هیچی دیگه به ذهنم نمیرسه. انگار هرچی تو پیشرفت می کنی من پسرفت.
خلاصه گل من
عزیزمامان
سومین بهار زندگیت رو باهم تحویل می کنیم.
سال ١٣٩٢ خورشیدی مبارک
کوهستان پارک خورشید درآستانه سال نو
پارک ملت درآستانه ورود بهار