آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

چقدر به هم بدهكاريم؟

1391/5/1 21:43
نویسنده : مامان نسترن
1,000 بازدید
اشتراک گذاری

 بابایی الان شرکته وپسرگلم صبح که میخواستم بیام سرکارخواب بود. اونقدرقشنگ ومعصومانه خوابیده بودی که به قول مامانی آدم دوست داره بخوردت.چنددقیقه ای هست که کارهامو انجام دادم واین حال وهوای ماه رمضان هم سبب شده تومحیط کاروقت بیشتری داشته باشم ازاینروسری به وب پسرگلم زدم وفهمیدم که شما باز باشیطونی هاتون سبب شدی مامان وقت نکنه وبتو بروز کنه ازاینرو گفتم یک خسته نباشی به مامان بگم و یک مطلب روهم برای شما بنویسم که چند سال دیگه وقتی خودت بخونی برات فکرمیکنم جالب باشه.

ماآدمها با بقیه آفریده های خدا خیلی فرق داريم واین تفاوت ماهم بیشتربرمیگرده به انتخاب مابه چگونه زندگی کردنمون ونحوه بخوردمابادیگران ،همه میدونن گرگ حیوانی هست که نبایدنزدیکش شد همینطور مار،عقرب و...  ودرطرف مقابل هم اسب ،گوسفندو... همه دوستشون دارن.

ماآدما ازاول بدیا خوب نیستیم . بلکه این انتخاب مادر برخورد بادیگران هست که ازماچهره ای دوست داشتنی یاخشن دراذهان دیگران باقی میگذارد.

امروز صبح يکی ازدوستان خوبم متنی روتوی فایل پابلیکم گذاشته بود که خیلی ازخواندن اون لذت بردم ومن هم برای شما اونو میذارم و امیدوارم حالا که بزرگ شدی ومیتونی این متن روبخونی درانتخاب راه زندگیت موفق باشی و راه بهتر رو انتخاب کنی.

ایستاده‌ام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که می‌جوی و می‌بلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز می‌کنی تا معده‌اش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی می‌برد و چنان کیفی می‌کند که اگر می‌توانست چیزی بگوید، حداقلش یک "آخیش!" یا "به به!" بود. حالا من ایستاده‌ام توی صف ساندویچی،‌ فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.
نوبتم که می‌شود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست داشتنی کرده سفارش غذا را می‌گیرد و بدون آن که قبضی دستم بدهد می‌رود سراغ نفر بعدی. می‌ایستم کنار، زیر سایهء یک درخت و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شده‌اند نگاه می‌کنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمده‌اند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت می‌برند. آقای فروشندهء خندان صدایم می‌کنم و غذایم را می‌دهد، بدون آن که حرفی از پول بزند.
با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، می‌خورم. انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل پروژه‌های این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما می‌روند. می‌روم روبروی آقای فروشندهء خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خورده‌ام را به خاطر سپرده است. می‌شود ٧٢٠٠ تومان. یک ١٠ هزار تومانی می‌دهم و منتظر باقی پولم می‌شوم. ٣٠٠٠ هزار تومان بر می‌گرداند. می‌گویم ٢٠٠ تومانی ندارم. می‌گوید اندازهء ٢٠٠ تومان لبخند بزن! خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: "این که بیشتر شد. حالا من ١٠٠ به شما بدهکارم!" تشکر و خداحافظی می‌کنم و موقع رفتن با او دست می‌دهم.

انگار هنوز هم از این آدم‌ها پیدا می‌شوند، آدم‌هایی که هنوز معتقدند لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. لبخند زنان دستانم را می‌کنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر می‌گردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب می‌گویم: "آخیش! به به!"



 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

الهه مامان یسنا
1 مرداد 91 18:19
خیلی جالب بوده. همیشه دیگه لبخند میزنم
مامان ثمینا
3 مرداد 91 0:09
عزیزم بی نهایت ممنونم از لطفت به امید بهره کافی و وافی از این ماه عزیز
مامان علي خوشتيپ
3 مرداد 91 0:31
ممنون نسترن جون كه سر زدي.منم التماس دعا دارم.بوس واسه خودتو و گل پسرت
مامان علي خوشتيپ
3 مرداد 91 0:33
وااااااي ببخشيد اين پست از زبون بابايي بود.تازه متوجه شدم داستان قشنگي بود... من كه بيشتر مواقع اينجوري هستم
افسانه
3 مرداد 91 11:14
بسیار زیبا بود و جای تامل زیادی داشت
مامان نیایش
4 مرداد 91 12:47
خیلی قشنگ بود و تامل بر انگیز چه قدر خوب بود اگر همه این طور فکر می کردیم که ارزش یه لبخند خیلی زیاده که بزنی و بگیری عالی بود ممنون
مامان نیایش
4 مرداد 91 12:48
با این اوصاف خیلی خیلی به همه بدهکاریم ....از همین امروز باید شروع کنیم