دومین سفر
سال گذشته همین حوالی بود که با ترس ودلهره واسه اولین بار با شما گل پسر راهی سفرشمال شدیم.
یه سفری که با اینکه کوتاه بود اما خیلی خیلی بهم چسبیدوخستگی رو ازتنم درآورد.
امسال بهمون خیال, یکشنبه 14خرداد ساعت حدودا 7صبح بود که بارمون رو بستیمو راهی شدیم.
اما زهی خیال باطل
شب اول بابلسر که من عاشق ساحلشو دریاشم خوابیدیم.
قرار مااین بود که تاآخر هفته سفررو ادامه بدیمو اگه خدا خواست تا استارا واونورترشم بریم. اونقدر بریم که مرزو رد کنیم.
اما از شب دوم شروع شد.
پسر گلم که امسال شیطونتر از سال قبل شده و راه رفتن و دویدنم بهش اضافه شده , امانمون رو برید.
یا من دنبالت می دویدم تا بگیرمت و سوار ماشینت کنم که به راهمون ادامه بدیم. یا بابایی
البته حق داشتی . انگار اززندان آزاد شده بودی. این اپارتمانای تنگ و کوچیک دلتو دردآورده بود.
اما شما به عشق دریا نمی دونی چه کارا که نمی کردی.
کنارساحل با همه اینکه عاشق آببازی هستی اما از خوردن موج به پاهات میترسیدی.
فقط وفقط شن بازی کردی اونم نه یه ذره نه دو ذره .
گذاشتمت تا هرچی دلت می خواد شنبازی کنی تا حسابی از خاک دلزده بشی.
راستش گلم یه وقت ناراحت نشی ها اما خیلی اینباربهم سخت گذشت. دلت می خواست مدام بازی کنی. اما خب لازم بود به راهمون ادامه بدیم وشمام که عاشق ماشین سواری بودی. اینبار دلت می خواست همش توی پارک وسبزه ها فقط بدویی.
تا بابایی بغلت می کرد. جیغ می کشیدی که می خوام بدوم
همین شد که چهارشنبه شب برگشتیم به وطنمون.
اینبار اونقدر خسته بودم که دلم میخواست هرچی زودتر برسم خونه.
اما شما تااخرین لحظه که بابایی میپرسید بریم خونه می گفتی نه خونه نریم.
نمی دونم چرا اینقدر از خونه بیزاری. البته یه علتشم اینه که نکه آپارتمانیم . شما تا میخوای بدویی جلوتو می گیرم که همسایه ها از صدای گمب وگمبت ناراحت نشن.
قربونت بشم
امیدوارم سال آینده که بزرگتر میشی شیطونیات کمتر شن تا بتونیم یه سفر سه نفره سه باره راه بندازیم
حالا در آخر یه چند تا عکس واست می ذارم