آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

بابایی دوستت دارم

1391/3/20 18:49
نویسنده : مامان نسترن
1,132 بازدید
اشتراک گذاری

بابایی دوستت دارم

همین جوریکه دستمو زده بودم زیر چونمو به بازی پسرم نگا می کردم. نفهمیدم چی شد که یهویی حس کردم برگشتم به اوایل دهه 60.

اونوقتایی که تا چشم باز می کردم و بابایی رو کنار رختخوابم می دیدم و از خوشحالی می پریدم بغلش و اونقدر فشارش می دادم که بابایی صداش در میومد.

می گفتم بابایی اومدی دیگه پیشمون بمونی. می گفت فعلا که هستم.

ودوباره یه روز عصر باهمه خوشحالی از حضور و وجود گرمش کنارمون و از اونهمه پارک رفتن و سینما رفتن و شهر موشها دیدنو کلی کودکیهای رنگارنگ از جنس پدرونه

بابایی روی من و خواهرامو بوسید و لباسای رنگ خاکشو تنش کرد.

مامان مثل همیشه با یه سینی آینه وقران اومد جلوی در.

بابایی از زیر قران رد شد.

مامان چادر گلدارشو کشید روی صورتش تا ما قطره های اشکشو نبینیم.

اونوقتا اصلا حال مامان رو نمی فهمیدم. فقط توی ذهنم این بود که بابایی رفت و تا یه ماه شایدم دوماه دیگه ما خونواده 4نفره کوچیکی هستیم که باید تنهایی هامونو از همه فامیل قایم کنیم. مبادا کسی بفهمه در نبود بابایی ما کمبودی داریم.

دیگه نه از چرخ وفلک خبری بود نه از سینما و شهر بازی

مامان تا آخرین لحظه که بابایی از سر کوچه دیده میشد کنار در می ایستاد و زیر لب دعا می خوند.

وقتی در رو میبستو چادرشو کنار می زد چشاش قرمز و خیس بودن.

بابایی توی همون یه هفته ای که میومد مرخصی هر ساعت و ثانیه اش نفس به نفس باهمون بود و تموم نبود چند ماهشو جبران می کرد.

الهی قربون اونهمه فداکاری و مهربونیت بشم که دلت قد همه آسمونه.

خاطراتی واسم گذاشتی که کمتر بچه های همسن وسالم از این دست خاطرات توی ذهنشون نشسته.

تو عزیز بزرگوار

تو صبور و  غیرتمند

امروز باهمه شرمندگی سر خم میارم که دستان پینه بسته و پاهای گر گرفته پوتین پوشتو ببوسمو بازهم ببوسم و با کلی شرمندگی از خودمو بیفکری هامو اذیتای بچگی و بزرگیم

می گم

دوستت دارم بابایی

 باهمه اینکه شاید کمتر به زبون میارم اما همه زندگیمو مدیون مهربونیاتم

 

بابایی عزیزم و سه نوه گلش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

آوين
20 خرداد 91 19:37
اميدوارم خداوند هيچ وقت سايه پدر مهربونت رو از سرت كم نكنه
مامان یسنا
20 خرداد 91 20:41
الهی سایشون همیشه روسرتون باشه و کنارشون لحظه های خوبی داشته باشین
سمیرا
20 خرداد 91 23:13
خدا ایشالله برات نگهش داره بابای گلتو
گیلدا
21 خرداد 91 8:24
سلام نسترن جان.واقعا هممون نمی تونیم اونجور که شایسته پدر و مادرمون هست ازشون قدردانی کنیم.چون از اول هم یادمون ندادند که بگیم دوست دارم برامون حتی گفتن این کلمه هم سخته. راستی من از النا کلی عکس دارم ولی باور کن که اصلا فرصتش رو نداشتم.یه روز دیدم یه کم کارهام سبکتره گفتم یه چند تایی بذارم.راستی عکس آریو هم دیدی که .عکس پسر عمه النا است که از آلمان اومده.بازم اگه فرصت کنم عکس می ذارم.عکسهای تولد النا هیچ کدوم تکی نیست که بذارم. بهترینها رو برات آرزومندم
گیلدا
21 خرداد 91 8:25
راستی من چهارشنبه می خوام بیام سفر شهرتون.یه 4 روزی اونجا هستم.
مامان صدف
21 خرداد 91 9:10
اشکمو در آوردی دختر. خدا سایهء پدر و مارا رو از سرمون کم نکنه انشاالله. خدا پدرتو برات نگه داره. راستی من نمیدونستم شما خالهء صدفی هستی. من صدفی رو خیلی دوست دارم. از طرف من هم امیر علی هم صدفی رو ببوسید. همهء صدفا جیگرن
نسترن(یک عاشقانه آرام)
21 خرداد 91 22:12
آخی چقدر قشنگ بود...چقدر با احساس... قلبم به درد اومد..
فاطمه
21 خرداد 91 22:37
سلام دوست عزیز مرسی که به وبلاگ دخترم سر میزنی والا من از چند نفر پرسیدم که یکیش خواهر شوهرم گفت دخترش 9 ماه کشید دوستمم گفت 6 ماه انگار باید صبور باشی من یه مدتی هست پوشکش میکنم آخه همه گفتن 2/5 که بشه خیلی سریعتر میشه از پوشک گرفتش من مشکلم اینه که سارینا از پوشک بدش نمیاد تازه میگه پوشکم کن منم برام مشکل شده حالا تو بگو چی کار میکنی موفق شدی
خاله نسرین مامان صدف و سپهر
28 خرداد 91 11:03
کلی گریه کردم وقتی خوندم.چقدر قشنگ تصویر کردی.