بابایی دوستت دارم
بابایی دوستت دارم
همین جوریکه دستمو زده بودم زیر چونمو به بازی پسرم نگا می کردم. نفهمیدم چی شد که یهویی حس کردم برگشتم به اوایل دهه 60.
اونوقتایی که تا چشم باز می کردم و بابایی رو کنار رختخوابم می دیدم و از خوشحالی می پریدم بغلش و اونقدر فشارش می دادم که بابایی صداش در میومد.
می گفتم بابایی اومدی دیگه پیشمون بمونی. می گفت فعلا که هستم.
ودوباره یه روز عصر باهمه خوشحالی از حضور و وجود گرمش کنارمون و از اونهمه پارک رفتن و سینما رفتن و شهر موشها دیدنو کلی کودکیهای رنگارنگ از جنس پدرونه
بابایی روی من و خواهرامو بوسید و لباسای رنگ خاکشو تنش کرد.
مامان مثل همیشه با یه سینی آینه وقران اومد جلوی در.
بابایی از زیر قران رد شد.
مامان چادر گلدارشو کشید روی صورتش تا ما قطره های اشکشو نبینیم.
اونوقتا اصلا حال مامان رو نمی فهمیدم. فقط توی ذهنم این بود که بابایی رفت و تا یه ماه شایدم دوماه دیگه ما خونواده 4نفره کوچیکی هستیم که باید تنهایی هامونو از همه فامیل قایم کنیم. مبادا کسی بفهمه در نبود بابایی ما کمبودی داریم.
دیگه نه از چرخ وفلک خبری بود نه از سینما و شهر بازی
مامان تا آخرین لحظه که بابایی از سر کوچه دیده میشد کنار در می ایستاد و زیر لب دعا می خوند.
وقتی در رو میبستو چادرشو کنار می زد چشاش قرمز و خیس بودن.
بابایی توی همون یه هفته ای که میومد مرخصی هر ساعت و ثانیه اش نفس به نفس باهمون بود و تموم نبود چند ماهشو جبران می کرد.
الهی قربون اونهمه فداکاری و مهربونیت بشم که دلت قد همه آسمونه.
خاطراتی واسم گذاشتی که کمتر بچه های همسن وسالم از این دست خاطرات توی ذهنشون نشسته.
تو عزیز بزرگوار
تو صبور و غیرتمند
امروز باهمه شرمندگی سر خم میارم که دستان پینه بسته و پاهای گر گرفته پوتین پوشتو ببوسمو بازهم ببوسم و با کلی شرمندگی از خودمو بیفکری هامو اذیتای بچگی و بزرگیم
می گم
دوستت دارم بابایی
باهمه اینکه شاید کمتر به زبون میارم اما همه زندگیمو مدیون مهربونیاتم
بابایی عزیزم و سه نوه گلش