ماجراهای شب عید و شهرمون
شنبه شب , یعنی میشه شب عید نیمه شعبان
سه تایی منو شما و بابایی رفتیم پارک ملت قدم زدنو هواخوری.
بابایی سه چرخه شما عزیز دل رو گذاشت عقب ماشین تا بتونی یه دل سیر چرخ سواری کنی. البته من دلم می خواست ماشینتو برداریم اما به قول بابایی ترسیدیم که یه موقع سوار نشی و مجبور شیم تا خونه ماشینتو بذاریم روی کولمونو برگردیم.
همین طورم شد . حدس بابایی درست بود.
آخه گلم هر بار که میایم بیرون به بابایی می گم ای وای حیف شد ماشینشو نیاوردیم.
باباییم میگه: من می دونم( مدل گالیور) من می دونم پسری اهل سوار شدن نیست.
خلاصه که سه چرخ رو گذاشتن از ماشین پایین همانا و نیومدن تو واسه سوارشدن همانا.
تا خود پارک که چند کوچه از پارکینگ فاصله داشت من دوچرخه رو اوردم . توام بغل بابایی
نمی دونم اون شب از جمعیت وشلوغی خیابونا ترسیده بودی , حکایت چی بود که پاتو حتی نمی خواستی بذاری زمین.
اولش که گیر داده بودی که بیای بغل من. بابایی داشت شاخ در میاورد.
به زور بابایی بغلت کرد.
وای چه خبر بود خیابونا.
انگار کل مشهد جمع شده بودن توی پارک.
آتیش بازی و نور افشانی بود که نپرس.
چقدر حال و روزم فرق کرد.
شادی آدما واقعا که واگیر داره. چقدر خوبه که شاد باشیم تا اطرافیانمون هم تاثیر بگیرن.
یه مسیله جالب این شبای عید آدمایی هستن که نمی دونم حالا واقعا واسه خاطر تبرکشه یا اینکه مفتی یه چیزی رو جایی میدن حمله می کنن.
راستش گلم رسمه شبای تولد ادما ی خوب بعضی افراد که نذری دارن یا یه حس خوی توی دلشونه شیرینی و شربت می دن و اینجوری یه حال و هوای قشنگ می دن به وجود شهرشون.
داشتیم قدم زنون توی پارک می رفتیم که دیدم یه گوشه شلوغ شده . آدمیه که از سرو کول هم بالا میرن.
نگا کردم دیدم بله قنادی معروف نور القایم با یه مینی کامیون جعبه شیرینی های بسته بندی شده رو دارن پخش می کنن. فکرشو بکن به هر نفر یه جعبه شیرینی نه یه دونه شیرینی.
خوشبحالشون واقعا خیلی خوبه که اینجوری دل آدما رو شاد می کنن.
خلاصه که کم مونده بود خود پخش کننده شیرینی روهم بزنن زیر بغلشونو به عنوان تبرک ببرن.
والا چی بگم از این مردم.
اما به نظر من پسرکم اگه خدا به من یکی امکانشو می داد همین هزینه شریبو شیرینی رو میدادم دم خونه یه مستمند والاه ثوابش بیشتر ازاین بود که یه عده آدم چشم و دل سیر بالا شهری بخورن و ندونن دلیلش چیه .
بگذریم عزیزم شاید منم دارم فقط حرف می زنم تاعمل خیلی راه دارم.
تو عزیز مامان به هرجایی رسیدی زیر دستای خودتو فراموش نکن
آره می گفتم
خلاصه که رسیدیم جای تاب وسرسره
اولش اصلا دلت نمی خواست بیای پایین ازبغل. اما بعد که بابایی گذاشتت روی سرسره یکمی اخمت بازشد
اما طول نکشید و دوباره ناراحت شدی.
از نقطه ضعفت استفاده کردمو یه نی نی طفلک که اومد سمت سه چرخت
تازه تو هوس سوار شدن کردی و سریع نی نی طفلکی رو پس زدی تا خودت سوار شی. اینم یه اخلاق جدیدته.
عزیزکم یه کمی راه رفتیمو برگشتیم خونه.
به قول بابایی پارک رفتن زمانی خوش می گذره که پسر گل بتونه خودش بره پی بازیشو منو باباییم از دور تماشاش کنیم.