چهارشنبه سوری
امروز آخرین چهارشنبه ساله.
دیشب همگی به اتفاق خاله جونا به غیر از آنا جونو پدر جون رفتیم یه دوری اطراف بزنیم ببینیم چه خبره.
پسرخاله سپهرم با کلی فشفشه و وسایل بی خطر این ایام ذوق همه رو بیشتر کرده بود.
اما چی بگم واست پسرم
دلم می سوزه واسه همین چند تا آیین قشنگی که از نیاکان ما مونده که خیلی راحت داره فراموش می شه.
دیگه مردم رسم قاشق زنی و از روی آتیش پریدنو فراموش کردن.
ازگوشه کنار شهرفقط صدای نخراشیده نمی دونم بمبه نارنچکه چیه به گوش میاد.
دیشب یهویی دلم گرفت .یاد اون سالهایی افتادم که خیلی کوچیک بودم و همگی خونه خاله جونم جمع می شدیم و یکی یکی از روی آتیش می پریدیم. کلیم خوشحال بودیم.
اصلا کسی واسه کسی دیگه مزاحمت نداشت.
دیشب که من اصلا از ماشین پیاده نشدم. از ترس ودلهره که نکنه واسه تو اتفاقی بیفته سردرد شدم.
وقتی برگشتیم توی راه نزدیک خونه آنا جون یه فضای بازی بود. دیدم چند نفری آتیش گذاشتنو دارن از روش می پرن.
نمی دونی چقدر خوشحال شدم.
گفتم نه هنوز جای امیدواری هست.
وبه این ترتیب عزیز مامان شب قشنگ چهارشنبه سوریمون با ترس ودلهره تموم شد