آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

انسانهای عجیب

  پسرکم : اگه یه روزی یه جایی یه جوری یه کسی با حرفاش دلتو به درد آورد.فقط بسپارش به آفریینده کاینات.هیچ وقت نخواه مثل خودش بدی کنی. خوبی تنها کلید حل معمای وجود این آدماس.   می خوام فقط یه متنی برات بنویسم   که بدونی حسادت با آدمها چه می کنه. شاید کسیکه   دیروز دل منو به درد آورد الان خواننده   این وبلاگ باشه:     حسادت   زن وشوهری به هنگام گذراندن تعطیلات خود در ایالت مین آمریکا برای تماشایقایق هایی که ازصید ماهی وخرچنگ باز می گشتند به بندرگاه رفتند. یکی از قایق ها در نزدیکی آنه...
25 بهمن 1389

مامان عسک می خوام عسکای کوشولیام

چشم گلم واست چند تا عکس خوشگل می ذارم .   ژست  های پسر کوشولوی مامانو ببین. می بینم که کراوات کوچولوییای پسرخاله سپهرو قاپیدی. خوابالوی مامان . از خواب تازه بیدارشدبودی که  بابایی  ازسرکار اومد خونه. ...
25 بهمن 1389

جشن اولین سال تولدت

  گلکم خیلی وقته دارم به تولدت فکر می کنم.اینکه آیا بگیرم یانه؟ مامان خیلی تولد نی نی هایی که همسن تو بودن رفته . به نظرمامان این جشنا فقط مخصوص شما نی نی گوگولیاس. باید شاد باشین ولذت ببرین. اما توی سن تو که خیلی کوچولویی تجربه  نشون داده جز اذیت و خسته شدن نی نی چیزی نداره. بزرگترا دورهم می شینن خوش می گذرونن. این بین حس می کنم  تو گل قشنگم که هنوز سنی نداری خسته بشی. مامان تصمیم داره اگه تو دلگیر نمی شی یکی دوسال اول رو بی خبر یه جشن کوچولو بگیریم . اینشالاه سالای بعد که بزرگتر شدی وتونستی از مراسم شمع فوت کنی و هدیه گرفتن لذت ببری واست من وبابایی جبران می کنیم. اینم بگم البته مطمینم  هردو...
25 بهمن 1389

آفرین 4دست وپا می ره گلم

  همه می گفتن که دیگه دیر شده این پسر خوب می خواد یهویی راه بیافته.آخه ۱۱ ماهت شده عزیزم اما با کمال تعجب یه مدتی بود فقط دوقدم می رفتی بعد جیغ می زدی که بغلم کنینننننننننن من خسته می شم. گناه دارم. امروز صبح آفرین پسر از این سر فرش تا اونسرش رو به امید رسیدن به پستونکت کشون کشون رفتی. قربونت بشم هم کمکمک می خوای راه بری هم ۴دست وپا. این دیگه چه جورشه. خدای من فدای این همه تغییر وتحولت بشم. ...
25 بهمن 1389

شیطونک من.مواظب باش

          سلام عزیز   مامان. دیروز داشتم با خودم فکر می کردم که واقعا تکامل انسان چقدر قشنگه. هرلحظه زندگی باید منتظر یه اتفاق جدیدی باشیم.این رو کودکی تو بهم نشون داد. خدایا ممنونم از این همه نظم و زیبایی ظهر بود توی تختت آروم خوابیده بودی. منم داشتم کارامو می کردم. یهویی صدای نق نقتو شنیدم وبعد قطع شد. گفتم حتما به خوابت ادامه دادی. بعد از 10 دقیقه آروم در اتاقو باز کردم تا ببینمت.   واااااااااااااااای   پسر مامان چیکار می کنی توبیداری چشمت روز بعد رونبینه....
25 بهمن 1389

حرفهای در گوشی مامانی وپسری گل

    روزت بخیر عزیز مامان   نمی دونم الان کجایی ودرچه حالی داری این صفحه رو می خونی.   فقط می دونم توی زندگی یه لحظه هایی واست پیش خواهد اومد که نیاز  داری حتی با شنیدن یه جمله ویا حرف ساده آرامش خودت رو بدست بیاری. هرجایی هستی از خدا می خوام بهترین آرزوهاتو واست رقم بزنه گل بهشتم.     بخون عزیزم وبدون که تو بزرگتر ازاونی هستی که فکر می کنی:     حرفهای مادر ترزا سمبل عشق و خدمت و برنده جایزه صلح نوبل   مهم نیست که چه مقدار می بخشیم   مهم این اس...
24 بهمن 1389

چه روز خوبی

  صبحت بخیر پسرسحر خیز مامان   آخه چرا این قدر زود بیدار میشی عزیزم. اگه بدونیکه بعدها که بزرگتر شدی حسرت یه خواب قشنگ به دلت می مونه حتما از فرصتای کودکیت استفاده می کردی. الهی که همیشه سحر خیز باشی . آخ جون مامان دیگه غصه بیدارشدنتو واسه مدرسه رفتن نداره امروز به امید خدا روز قفشنگی.البته همه روزا قشنگن. بسته به نگاه مون داره. حالا که زود بیدارشدی بیا یه صبحانه عالی بخوریم. تخم مرغ آبپز چه طوره؟ اما من می دونم نمی خوری( سفرهای گالیور) پیش بندتو ببند که مامانی با یه نون داغ و تخم مرغ داغ   وکره نرم ولطیف در خدمته. آفرین گلم بشین کنار سفره. ...
24 بهمن 1389

گردش دریه روز سرد زمستونی

جمعه بعد از ناهار رفتم پشت پنجره دیدم هوا گرفته و ابریه. انگاری می خواد یا برف بیا یا بارون اما تصمیم گرفتیم بریم یه گردش سه نفره بیرون ازشهر. شال وکلاه کردیم وراه افتادیم. خداروشکر ازماشین درحال حرکت لذت می بری . خیلی آروم میشینی وبادقت به اطرافت نگاه می کنی  وکلی هم نانای میکنی آره گل مامان گفتیم کجا بریم. بابایی گفت ببرمتون یه روستای قشنگی که قبلا دیدم وبه نظرم خیلی شبیه ماسوله س. رفتیم و رفتیم تارسیدیم. خداییش قشنگ بود. ماشینو نگه داشتیمو چند تاعکس گرفتیمو برگشتیم.         ...
23 بهمن 1389

ماجراهای دکترجونو بدغذایی پسر گل

سلام پسر خوب مامان این روزا خیلی فکرم درگیر غذا خودنه توشده. همش نگرانتم.چقدر ضعیف شدی مخصوصا بعد از مریضی یه هفته ایت که دیگه اشتهاتو از دست دادی. اوایل که غذای کمکی روشروع کردم. هرروز صبح که بیدارمی شدی اول واسه تو سوپ یا کته می ذاشتم.بعد صبحانه تو آماده می کردم. امروز صبح واست یه پیاله فرنی داغ که یکمی توش گلاب زده بودم تا خوش عطر بشه +کمی موز له شده و جوانه گندم(به سفارش مرکز بهداشت).یه چند قاشق رو خوردی بعد مثل همیشه دندوناتو قفل کردیو روتو ازم برگردوندی. دیروز خونه مامان بزرگ(مامان مامان من)بودیم. سال آقاجونم خدابیامرز بود. مامان بزرگ آش پخته بود.توام چند قاشق بیشتر نخور...
22 بهمن 1389