آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

برای همسرم همدمم مونسم و تنها بهانه زندگی ام

      همسر عزیزم     شب هنگام که خسته ایم از کار که خسته ایم از روز که خسته ایم از تکرار نمی شود که بهار از توسرسبزتر باشد. این متن رو از کتاب یک عاشقانه آرام نوشته مرحوم نادر ابراهیمی که یکی از عزیزترین نویسندگان محبوبم بود تقدیم می کنم به تنها بهانه من برای عاشقانه هایم.   پسرکم پدر فرشته زمینی خستگی ناپذیریست   که همچون باغبان برای گلست. دوستش دارم و دوستش داشته باش.       مگذار که عشق به عادت دوست داشتن تبدیل ...
10 اسفند 1389

عکسهای جدید این چند روز غیبت مامانی وآقاپسر

وای وای چه اخمی. تازه از خواب بیدار شده بودی. دوست نداشتی از تخت بیای پایین   این چند روز که رفته بودیم خونه آنا جون. درنبود فرشمون. توعاشق کامفیوتل بازی هستی. کلا عاشق الکترونیک و برق و یه جورایی می خوای جای بابایی رو در محل کارش بگیری ببین چه کار خطر ناکی. اگه یکمی دیرتر به اتاقت سر می زدم از تختت افتاده بودی. از خواب بیدارشدی و صداتم در نیاوردی که بفهمم بیداری. واااااااااای چقدر اونروز ترسیدم. فکر نمی کردم بتونی بلند شی خوشتیپ کردی. چون قرار بود ظهر جمعه مامان جون(مامان بابایی)و عموجون بیان خونمون. کلا مهمون دوست هستی و کلیم پشت سر مهمون گریه می کنی. از درآویزون می شی که توام باهشون بری گردش. اونروز مجبور شدم موقع...
10 اسفند 1389

صداقت کودکانه

    یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد. ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد. از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟ مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود. دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده! ...
9 اسفند 1389

انیشتین و راننده اش

    انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود كمك می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می كرد بلكه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریكه به مباحث انیشتین تسلط پیدا كرده بود! یك روز انیشتین در حالی كه در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت كه خیلی احساس خستگی می كند...! راننده اش پیشنهاد داد كه آنها جایشان را عوض كنند و او جای انیشتین سخنرانی كند چراكه انیشتین تنها در یك دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی كه سخنرانی داشت كسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول كرد، اما در مورد اینكه اگر پس از سخنرانی سوالات س...
9 اسفند 1389

داستانکی برای گل پسر

  کدام مستحق تریم ؟ شب سردی بود … پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدند. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت. پیرزن با خودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر، چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه. میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش، هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید.. دیگه سردش نبود ! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه؛ تا دستش رو برد داخل جعبه، شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه !...
9 اسفند 1389

یه بهار سرد زمستونی

      ظهر بخیر عزیزم زمستون انگاری تازه شروع شده. چندروزیه که هوا ابری و گرفته س. الانم داره کمکمک برف میاد. کلی کار عقب افتاده دارم. خرید عیدمون رو انجام ندادیم. واسه خاطر سردی هوا نمی تونیم بریم بیرون از خونه. یه شبم گذاشتیمت خونه آنا جون. من وبابایی رفتیم  کفش خریدن.اونقدر بارون اومد و ترافیک شده بود خیابونا که پشیمون شدیم و دست خالی برگشتیم. فرش   رو هم که هنوز نیاوردن. کلی سرامیکای خونه سرد شدن. تا می تونستم کف اتاق رو با فرش و قالیچه پوشوندم اما تورو که نمی تونم یه جا نگه دارم. دایم در حال راهپیمایی هستی. نمی دونم ماشالاه این چه انرژیه که داری گلم. دیروز ...
8 اسفند 1389

بدون عنوان

سلام پسرکم من اومدم .ببخش که این چندروز بیخبرت گذاشتم. آخه دو سه روزیه که فرش رو واسه عید دادم قالیشویی. هوام خیلی سردشده . مجبور شدیم دوشب رو خونه آنا جون بمونیم.دیشب برگشتیم خونه خودمون. ازصبح هم بابایی رفت دنبال خرید کامپیوتر واسه عمو جون. توام لالا کرده بودی.منم از فرصت استفاده کردم دیدم فرش که نداریم راحتتر می تونم مبلا رو جابجا کنم.خلاصه یه تغییر اساسی به دکور خونه دادم. الانه نمی دونی چقدر خسته ام. بابایی و تو رفتین لالا. من که خیلی دلم پیش وبلاگت بود گفتم بیام یه سری بزنم و برم. مامان وببخش عزیزم.این روزای نزدیک به سال نو کلی کار دارم. اگه خدا بخواد یکشنبه دوباره میام سراغت تا کلی حرف باهم بزنیم. مراقب لحظه ...
5 اسفند 1389

تقدیم به همه مامانی مهربون ودوست داشتنی

سلام پسر گل مامان یه خواهشی ازت دارم. هرزمانی که وقت کردی و به وبلاکت سر زدی حتما دقت کن که نظرات رو هم بخونی. اینجوری عزیزم می تونی با دوستای جدیدت و حرفای مامانای گل اون هام آشنا بشی. من همینجا دست همه مامان های  فرشته های زمینی از جنس آسمون رو می بوسم. یه داستانکی رو که بابایی دختر خاله صدف قسمت نظرات گذاشتن رو حیفم میاد اینجا نذارم دوست دارم  همه اونوبخونن:     زخم ها ی دوست داشتنی چند سال پيش در يك روز گرم تابستاني در منطقه ای ساحلی، پسر كوچكي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده كنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره كلبه نگاهش مي كرد و از شادي كودكش لذت مي برد. مادر ناگهان تمساحي را...
1 اسفند 1389

تجربیات دیگران واعتماد به خودت

    سلام پسر خوبم اگه به صفحه های وبلاگت نگا کنی می بینی من خیلی واست دونه به دونه اتفاقاتی رو که در شبانه روز پیش اومده ننوشتم. نه اینکه دوس نداشته باشم. راستشو بخوای همین اومدن ورفتنم هم خیلی باعجله س. صبحها که یکی دوساعت می خوابی یه توک پا میام سر می زنم ومی رم دنبال کارای خودم. گاهییم اگه وقت بشه می رم یه تحقیقی می کنم ببینم غذای جدید یا بازی خوب واست چی پیدا می شه. اما سعیم رو می کنم سیر تکاملیت رو حتما ثبت کنم. هدف اصلی من از تهیه این وبلاگ واسه پسر گلم بیشتر حرف هایی که شاید اصلا فرصتش پیدا نشه   که گفته بشن. یه جورایی می خوا...
1 اسفند 1389