آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

مامانی واسم قصه می گی

1389/11/16 15:29
نویسنده : مامان نسترن
1,072 بازدید
اشتراک گذاری

پسر جونم عزیزکم بیا بشین کنار مامان . قدیما منم خیلی سنم نمی رسه .زمستون مثل الان که هواسردشده همه بچه ها میومدن زیر کرسی می نشستن تا بزرگتری واسشون قصه بگه و شب دراز زمستونشون صبح بشه.

حالا قصه من:

توپ علي كوچولو

علي كوچولو يه توپ رنگارنگ داشت. توپش را خيلي دوست داشت. هر روز عصر بهانه
 مي گرفت و مي خواست بره تو كوچه بازي كنه ، ولي مادرش اجازه نمي داد و مي گفت: پسر گلم، كوچه خطرناكه ، يه وقت ماشين مياد ، موتور و دوچرخه مياد، همين جا توي خونه بازي كن تا منم خيالم راحت باشه.

علي كوچولو مي گفت: اما من مي خوام برم تو كوچه بزنم زير توپم ،اينجا توي اتاق كه نمي شه .

اونوقت مامانش راضي مي شد و همراه علي مي رفت توي كوچه. علي بازي مي كرد و مامانش مواظبش بود.

كوچه ي اونها خلوت بود. بچه ها زياد توي كوچه نميومدند.

 يه روز ، يه پسر كوچولوي ديگه درست همقد علي كوچولو، توي كوچه پيداش شد. اون بچه ي همسايه اي بود كه تازه به خونه ي روبرويي اونها اومده بودند.

 پسر كوچولو حوصله اش سر رفته بود و همراه مامانش اومده بود دم در نشسته بود. مادر علي به مادر اون سلام كرد و اسم پسرش را پرسيد. اسم پسر كوچولو نادر بود. نادر مي خواست با علي توپ بازي كنه اما علي توپش را به نادر نمي داد.

 مادرها ايستاده بودن دم در و با هم حرف مي زدند.

علي توپش را توي بغلش گرفته بود و زل زده بود تو چشماي نادر و هرچي نادر مي گفت: بيا با هم بازي كنيم ، علي محلش نمي ذاشت و باهاش بازي نمي كرد. نادر ناراحت شد و رفت جلوي در خونه شون نشست . مامان علي كه متوجه شده بود

علي توپش را دست نادر نميده، بهش گفت: علي جون، علي كوچولو ، مگه تو نمي گفتي از تنهايي
 حوصله ات سر رفته، حالا كه نادر اومده نمي خواي باهاش دوست بشي؟ نمي خواي باهاش توپ بازي كني؟

علي ابروهاشو انداخت بالا، يعني نمي خوام.

مامانش اومد و آهسته در گوش اون چيزي گفت. علي به حرفاي مامانش گوش داد، اونوقت بلند شد و رفت دست نادر را گرفت و گفت: بيا بامن بازي كن.

نادر خوشحال شد و با علي بازي كرد. بعد هم از علي پرسيد: مامانت چي بهت گفت كه اومدي با من بازي كردي؟

علي گفت:مامانم گفت اگه توپت را فقط براي خودت نگه داري اونوقت يه دوست خوبو از دست ميدي اما اگه با نادر بازي كني يه دوست خوب پيدا مي كني.

منم ديدم خيلي وقته كه دلم يه دوست خوب مي خواد، اومدم با تو بازي كردم تا باهام دوست بشي.

نادر خنديد و رفت به مامانش گفت: مامان جون من و علي ديگه باهم دوستيم. مامانش گفت: چه خوب! من و مامان علي هم ديگه با هم دوستيم. اونوقت هر چهارتاشون با هم خنديدند . نادر و علي حسابي با هم بازي كردن تا خسته شدن و از هم خداحافظي كردن و به خونه هاشون رفتن.

از اون روز به بعد اون دوتا هر روز با هم بازي ميكردند و خيلي بهشون خوش مي گذشت .

 بعضي وقتها هم ، همراه مادراشون به پارك
 مي رفتند و تاب بازي و سرسره بازي و الاكلنگ بازي مي كردن.

اونها هنوز هم با همديگه دوست هستن و خيلي همديگه رو دوست دارند. راستي بچه ها شما چندتا دوست خوب داريد؟

فصه مابه سر رسید کلاغه به خونش نرسید

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان فرشته
16 بهمن 89 18:11
وای قالب وبلاگ جدید مبارکهههههههههه


مرسی مامان فرشته گل. من عاشق تنوع ام
آذر
16 بهمن 89 20:31
واسه دوستی بیشتر و تبادل نظر یه کلوپ تو نی نی سایت گذاشتم با عنوان نی نی وبلاگیها بیایید
ساعت هایی که میتونی بیای و اعلام کن به بقیه هم بگو


مرسی مامان آذر گل. حتما میام. ساعتهای من دست نی نیه .هروقت لالاکنه .من درخدمتم
آذر
16 بهمن 89 20:33
مثل همیشه عالی بود