به بهانه تولد امام رضای خوبم
پسرکم
مامان متولد شهر مشهد. شهری که شاید خیلی از آدم خوبا بهش افتخار می کنن.
امام رضایی که از بچگی باهش دوست بودمو ارتباط خوبی داشتم و حتما میشناسی. اونوقتا با همه کوچیکیمو کوچیک بودن مشکلاتم ,همیشه یه پای ثابت حرم بودم. داستان مشکل گشایی امامم ادامه داشت تا خوردم به دربسته کنکور.
با دلگرمی همیشگی وجود امام خوبم این مرحله رو گذروندم ,یادمه روزی که قرار بود اسامی پذیرفته شدگان کنکور 76 رو بزنن توی روزنامه. بدون دلهره های لب بالب امروزیم با آرمشی باور نکردنی رفتم سمت حرم. کفشامو که تحویل کفشداری دادم,چشمم به روزنامه افتاد. باورم نمیشد امام خوبم اولین نفری بود که تبریک قبولی منو توی دانشگاه داد.
وارد دانشگاه که شدم ,درگیری هام بیشتر شد جوریکه کمتر یادی از امامم می کردم.
اما دوباره مشکلات و مشکلات پشت سرهم. با کمال بی شرمی دوباره یاد حرم وامامم افتادم.
قبولی ارشد روزانه مشهد,ورود به بازار کار, همه این مراحل رو پشت سر گذروندم .اما دیگه خبری از سپاس و شکر گزاری نبود. انگار وظیفه ای بود که امام باید درقبال من انجام می داد.
پسرکم
خجالت می کشم بگم اما کم کم امام رو فراموش کردم. حتی زمان سختی هم کمتر به یادش بودم.
با همه وجود روزی رسید که همسرمبابایی) رو خواستم. رسیدنی که درعین ناباوری برام ممکن شد. اینبار تلنگری شد که حضور امام رو مثل گذشته های نه خیلی دور به یاد بیارم.
اما کشتی زندگیم که به ساحل نشست وآسمون آرزوهام آبی شدن ,غرور بود نمی دونم چه حسی بود که گفت آرزوهام تمام شدن. به همشون رسیدم. خود خود خودم
گاهگاهی ردپای امام و خدای امامم رو روی کوچه های دلم میدیم. اما خیلی راحت ازکنارش رد میشدم.
تا اینکه
چند روز پیش دلم خیلی گرفته بود. خیلی زیاد. از اون دسته دلگیریهایی که دوس داشتم یه حرم امنی پیدا کنمو خودمو توش گم کنم.
یهویی انگار تموم دلم پرکشید سمت حرم.
5 ماه 6ماه یکسال نمی دونم چند وقت بود که گنبد طلا رو ندیده بودم. اونقدر غرق شلوغی های دنیا شده بودم که اصلا آلزایمر گرفته بودم که میشه با یاد خدا حتی برای یک لحظه آروم شد.
تنهای تنها رفتم حرم. اعتقاد داشتم روزی که بی دردسر میرسم حرم روزیکه امام خودش ازم دعوت کرده. چقدر راحت. رسیدم حرم.شلوغی و زایرای ترک واصفهانی و عرب و کرمانی و......نتونستن سد راهم بشن.
رفتم طبقه پایین . یه گوشه دنج پیدا کردم. چادرمو کشیدم روی صورتم و تا تونستم گریه کردم.
نمی دونم دلم از خودم پر بود از دنیا یا از امام. گفتم : خیلی دلم برات تنگ شده بود. تو منو فراموش کرده بودی یا من.
گفتم: امام خوبم. راهمو گم کردم. ناآرومم. کمکم کن. بگو چیکار کنم. مثل گذشته آروم بشم.کنارم باش.
پسرکم
زیارت نامه رو باز کردمو شروع کردم به خوندن. تا بحال اینقدر به معنی فارسی دقت نکرده بودم. اذن دخول رو تازه فهمیدم چه معنای عجیبی داره. با گریه وآه وناله گفتم اجازه دارم بشینم روی فرش خونه ات.
صفحه بعد رو که ورق زدم. یه اسکناس 20 تومانی از لای کتابچه افتاد روی چادرم.
نشونه. هدیه . تایید. نمی دونم اسمشو چی بذارم. اما هرچی بود خوبی بود وقبولی. اینو خودم می گم.
صفحه آخر روایات زیبای امام.تابحال انگار ندیده بودم. انگار همون لحظه امام واسه تنها خود من حرف زده بود. داغ داغ داده بود واسه چاپ.
عین حرفهایی رو که باید میشنیدم از زبون امام به شکل پند پدرانه شنیدم.
بی اختیار زیارت نامه رو بوسیدمو گفتم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم.
چقدر دلم برات تنگ شده بود.
با دلی آروم و ذهنی خالی از کج بینی , اشکهامو پاک کردمو از حرم بیرون اومدم.
تولدت مبارک امام خوبم
امام پاکیها