آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

روزهای مامان

1391/4/20 19:03
نویسنده : مامان نسترن
973 بازدید
اشتراک گذاری

 این روزهااونقدر در طول روز باهم درگیر شدیم که مامان دیگه وقتی واسه خلوت کردن باخودش نداره.

حتی اونوقتایی که کنارت میشینم و لگوبازی کردنتو نگا می کنم, هوس می کنم یه کتاب بردارمو لااقل یه صفحه رو فقط نگا کنم که کتابو ازم میگیری و می خوای که بشینم کنارت.

الان چندشبیه که درست مثل شبای کنکور تاخود اذون صبح بیدارم. گل پسر مامان که دیگه خواب ظهر نداره و صبح که ساعت 11بیدارمیشه یه لنگه پا تاآخرشب 1-1/5 بیداره.

تازه مامان,اونوقته که شما خوابت میبره ,می تونه یه لحظه آروم و راحت بشینه و پاهاشو دراز کنه و به اسمون نگا کنه.

راه شب رو نگا میکنم و بعد از اون سرمو میذارم روی بالشتو غرق فکر کردن به همه چی میشم غرو قاطی یه ذهن کاملا شلوغ و ناآروم

کم کم نزدیکای سپیده صبح که میشه چشام روی هم میرن و دوباره ساعت 9-10 صبح روز از نو روز از نو. پامیشم یه چرخی توی خونه میزنم ریخته وپاشای شب گذشته رو سروسامون میدم. گلدونای روی بالکن رو آب میدم. بعد طبق معمول میرم توی آشپزخونه و سراغ غذاپختن.

دلم میخواد وقتی پسرم بیدار میشه من کارامو کرده باشمو فقط کنارش باشم.

کم کم میشه ساعت 11 صبح که چشمات بازمیشنو وقت مامان تموم میشه.

صبحانه رو میارمو کنارت میشینم تا شاید یکی دولقمه ای نوش جون کنی.

خب تا شب هنوز خیلی راهه.

اما نمی دونم چرا همیشه وقت کم میارم. همیشه مامان کار داره. وقتی فکرشو می کنم میبینم اگه یه کیلومترشمار به پاهام ببندم در 24ساعت من 18ساعتشو فقط راه رفتم. درکل روی هم رفته شاید من 1ساعت بتونم بشینم روی زمین.

بعد از صبحانه ,شروع میشه.

خونه مرتب و تمیز دو دستی تحویل پسر مامان.

5دقیقه نکشیده تموم اسباب بازیها وسط هال. کتابا یه طرف. کارتا یه طرف.

گاهی وقتا ازحق نگذریم پسر گلم کمکم می کنه و اسباب بازیهاشو جمع می کنه. مخصوصا اون زمانیکه قول می گیری ببرمت توی پارکینک تا بازی کنی یا بستنی واست بیارم.

پارکینگ رفتنو خودم دوست دارم. منت سرت نمی ذارم. اخه اونجا شده سالن ورزشی من. شما دوچرخه بازی می کنی. منم چند دور می دووم و طناب می زنم.

وقتی که میایم بالا از گرسنگی نایی واسم نمونده. اما پسرکم هنوز پر انرژی و سرحاله.

چند لقمه ای که ناهار می خوریم. دلم غیری بیری میره یه چرت بزنم. چشام عینهو شبای امتحان غش می رن.

همونجور که دارم التماست می کنم که کنارم یه چرتی بزنی خوابم میبره.

یهویی  چشم باز می کنم میبینم از روی ساعت 5دقیقه ست که خوابم برده و اصلا هیچی نفهمیدم .انگار ساعتهاست که بیهوش شدم. با کمال تعجب پسر همچنان مشغول بازی کردنه.

واییییییییی امان از این بچگی. اصلا واژه خستگی درش بی معنیه.

بازم خوبه . خداروشکر. همین 5دقیقه حس می کنم یکمکی بهم انرژی داده.

بلند میشم و می رم توی آشپزخونه . واست عصرونه بیارم.

یعنی روی هم رفته یا باهم داریم بازی می کنیم یا من درحال التماس کردنم که یه لقمه ای انرژی بدم به جونت. یام که درحال تمنا وخواهش که پسرکم بیاد وکمکم کنه خونه رو مرتب کنیم.

خلاصه که باهمه تکرار مکررات بازشب میشه و من و ماه وستاره ها و آرامش شبونه.

اما از همه مهمتر گلم ممنونم که : بهم اجازه دادی دوباره باتو عاشقی کنم

دوستت دارم. چونکه بهم انگیزه میدی.

چونکه یه جورایی دلم روشنه که روزهام باهمه تکرارش , بی معنی نیست.

آخرش

پسرکمی. امیدم.آیندم

هرروز منتظر یه خبر و اتفاق جالب ونو ازتم.

پسر مامان.

هر روز بهتر از دیروز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

نسترن(یک عاشقانه آرام)
20 تیر 91 12:04
سلام..خسته نباشی خانمی...وااااااااای که شما مامانا چقدر آدمو میترسونید!یعنی واقعا اینقدرررررررر وقت آدمو میگیره بچه؟آخه اینجوری که نمیشه آدم دیگه نمیکشه
مامان ثمینا
22 تیر 91 0:02
سلام عزیزم پسر شیطون ما چطوره؟ خوبه؟ واقعا شرح حال خوبی نوشتی و آه از نهادم برامد! چیکار کنیم دیگه, با تمام شیطنت ها و حرص و جوش زدن ها وقتی میخوابن یک دنیا عشق به مامانی میدن
الهه مامان یسنا
22 تیر 91 11:02
روزهامون شبیه به همه خانمی!! فکر کنم همه کسایی که بچه های همسن دارن روزهاشون شبیه به همه. من هم شب زنده دارم