تکامل انسان
پسرکم
هیچ می دونی آدمای زمینی همشون (شایدم نه همشون)خیلی دلیل درست و محکمی واسه آفرینششون ندارن.
یکی می گه : تصادف
یکی می گه: آزمایش
اما به نظر من میشه گفت تکامل.
چرا اینو می گم؟ خب امروز وقتی خیلی اتفاقی و به اصطلاح نابهنگام فهمیدم که همه اون فکرای بیخودو الکی من و حرص و جوشای ازجیبم رفته , چقدر منو از لحظه های شیرینی که میتونستم با بودنت کنارم داشته باشم و دورکرده
به خودم گفتم چقدر حیف, چقدر حیف که نفهمیدم: این هم می گذرد
عصر امروز متوجه شدم پسر کوچولوی مامان که اصلا نمی تونست رابطه خوبی بادخترخالهش داشته باشه و به هیچ وجه امکان نداشت اسباب بازیهاشو با دیگری تقسیم کنه
اینقدر زیبا و دوست داشتنی , دست نینی هم قد خودشو گرفته و با التماس می کشونه توی اتاقش که بیا باهم بازی کنیم
با تردید و دودلی بهت می گم پسر خوبم میذاری صدف جون توی تابت بشینه .
توخودت کمکش می کنی تاسواربشه.
به همین راحتی
امروز نفسی کشیدم که واااااااای بازم لحظه هامونو ازدست دادم
تکامل آدمی از همینجا شروع میشه , جوونه میزنه
بااین تفاوت که این تکامل ریشه فطری داره اما کم کم که آدمیت رو شروع می کنیم , همه افسار میافته دست خودمون
پسرکم
تایادمه همیشه آدمی بودم فوق العاده بی صبرو تحمل. واسه رسیدن به همه چی و طی کردن راهی که همه دارن میرن , تنها من بودم که با سخت گرفتن همه چی , خودمو از زیبایی های زندگیم و اطرافم دور می کردم.
دختر مدرسه ای بودم که هیچ هدفی و ر اهی جز درس و کنکور نداشتم
مامان و بابا هیچ وقت غیر از این ازم نخواستن.
همه چی آماه و حاظر تا دخترکشون لحظه ای از درس و هدفش دور نشه.
نه مهمونی خونوادگی نه تلویزیون نه حتی جشن تولد یه دوست
همه چی قدغن الا درس
و من که عاشق خوندن و فقط خوندن بودم راهمو ادامه دادم تا رسیدم دانشگاه .
محیط خوابگاه هم نتونست از من یه آدم مستقل بار بیاره.
همیشه میدیدم که چقدر با دخترای همسنم از لحاظ تجربه فاصله دارم.
می گفتم اینا چقدر شبیه خانومای جا افتاده رفتار می کنن.
تا زمانیکه فارغ التحصیل شدم لحظه ای نبود که کاری کرده باشم که نشون بده که منم خانومی هستم واسه خودم.نه غذایی نه شست شویی هیچ
شاید باخودت بگی مامان و این همه لوس بازی.
اصلا چرا مامان اینارو به من می گی
اینارو می گم نه اینکه بگم مامان و بابامقصر بودن .اونا کاری رو انجام میدادن که فکر می کردن درسته
پسر خوبم
وقتی بعداز 6سال درس و دانشگاه رو تموم کردم. تازه اونجا بود که فهمیدم دربرابر مشکلات چقدر شکننده ام. چون تابه اونروز مامان و بابا همیشه پشتم بودن و کسایی رو داشتم که مشکلاتم رو حل کنن
اما با همه اینکه هیچ چیزی اتفاقی نیست و هیچ کسی تصادفی به زندگیت وارد نمیشه. افرادی درمسیر زندگیم قرار گرفتن که با همه بدی که درحقم کردن منو به راهی که باید می رفتم رسوندن.
وازمن یک آدم صبور و با اراده ساختن.
امشب یاد اون روزهایی افتادم که با حرص و جوشای الکی درس و مدرسه هیچی از قشنگی های دبیرستان ودانشگاه نفهمیدم.
یادته گفتم دوست دارم جوری زندگی کنی که هروقت ازت پرسیدن از زندگیت راضی هستی بگی آره همونه که می خواستم.
الان خیلی دلم واسه دوستی های مدرسه , شب زنده داری های خوابگاهی و ضبط صوت داغون هم اتاقیم تنگ شده.
پسرکم با هرلحظه تو زندگی می کنم
اون وقتی که شیرت می دادمو تموم هم وغمم این بودکه این کوچولوی وابسته رو چه طور ازشیر بگیرم. وبلاخره هم ازشیر گرفتمت
با گریه های شبونه ماه های اول زندگیت , چه استرسی به خودم وارد کردم.
یکسالت که شد گفتم ای وای پسرکم کی میخواد راه بره .با یکی دوروز این ور اونور از اونچه که توی کتاباخونده بودم شما بلاخره راه افتادی .
و حرف زدی .
قدم برداشتی
دویدی
باهمه اینها من فقط یه گوشه مینشستم و با نگرانی لحظه هامونو می گذروندم
و
امشب هم گذشت
و تو خیلی راهت از مرحله که می گفتن ازکودک 2 تا 2/5ساله هرگز نخواین که اسباب بازی هاشو با دیگران تقسیم کنه گذشتی
دیگه نگران نیستم ونمی خوام که نگران باشم
چون میدونم که این هم می گذره
بیا از کنارهم بودن توی این لحظه های کوتاه زندگی لذت ببریم عزیزم