آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

یه حرف جامونده

1390/11/13 19:13
نویسنده : مامان نسترن
824 بازدید
اشتراک گذاری

 

niniweblog.com

پسر خوبم

مامان اومد تا یه حرف جامونده دیگه بهت بزنه.

البته یکمی ام عذاب وجدان همیشه مزاحم که بازم ولم نکرد.

حس کردم خیلی توی پست قبلی ازم رنجیدی. راستش عسلم قربونت بشم, مامان اگه می خواد یه وقتی رو واسه خودش بذاره , ته تهش که نگا کنی بازم واسهخاطر خودته. چرا؟!

اخه اگه من سر زنده وشاداب باشم می تونم وقتی رو که باهم داریم با حوصله بیشتری بگذرونیم. روزی که از صبح تاشب درگیرتم و پلک روی هم نمی ذارم , خستگی توی تنم , انگار میشه یه پتک بزرگ که می خواد لهم کنه.

 اونوقته که بیا واز دل بابایی بپرس که چه اژدهایی میشه این مامان نسترن.فقط فرقش اینه که آتیش از دهنم در نمیاد.

اما روزیکه حس می کنم جز غذا پختن و پوشک عوض کردنو شیر دادن تونستم وقتمو صرف یه راه دیگه مثل ..........ام ....... مثل همین امروز دوخط کتاب خوندم کلی انرژی گرفتم و کلی حرفای خوشگل نوشتم روی کاغذ وچسبوندم در یخچال . میشم یه مامان سرزنده و عاشق زندگی.

پسرکمو می برم توی اتاقشو یه عالم وقت براش میذارم. کتاب می خونیم. کارت بازی می کنیم. شعر می خونیم.

نگفتم پسرم

خیلی ماشالاه پیشرفت کردی توی حرف زدن.

خودم حیرون موندم.

امروز از اتاقت صدام میزدی : مامان مامان

دیدی دیر جوواب دادم گفتی : مامان جووو

الهی قربون جون گفتنت بشم که دیگه شرمندم کردی آب دستم بود گذاشتم زمین و اومدم سراغت.

شکلای مختلفو که ازت پرسیدم خیلیاشو بلد شدی.

شعر خرگوش من چه نازه, بارون میاد جر جر, بابا اومده, یه توپ دارم .........خوب حفظ شدی.

راستی عزیزکم چند روزیه که نقاشی که می کشی یکسر فقط دایره های تو درتو می کشی. یه مطلب پیدا کردم که نقاشی کودکان رو تفسیر می کرد. واست می ذارم.

قربونت بشم

دیدی بازم وقتم شد مال تو

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

نوشين
14 بهمن 90 20:47
یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می‌مونه، یک اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می‌تونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می‌کنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می‌کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه! این تفاوت عشق و ازدواجه
خاله نسرین.مامان صدف و سپهر
15 بهمن 90 8:05
اصلا عذاب وجدان نداشته باش.همیشه بهترین کار هارو برای گل پسری انجام دادی و بهترین مادر بودی.حالا گه گداری آدم ناراحت میشه دیگه همه همینطورن.نگران نباش.
مامان ماهان
16 بهمن 90 11:57
الهی الهی ...............