بابایی فداکار
هفته آینده ٣٠شهریور تولد باباییه.
امسال گل پسری ,قصد دارم یه تولد سه نفره واسه بابایی بگیرم. بدون هیچ کسی . فقط خودمون.
نمی دونم چه جوری بابایی رو غافلگیر کنم.
بابایی جون شما خودش خدای غافلگیریه.
همین دیشب از شرکت زنگ زد که لباساتونو بپوشین که اومدم بریم بیرون ره رفتن.
منم به خیال اینکه بازم قراره بریم دنبال خونه. خیلی ذوق نکردم. آخه خسته شدم بس که این خونه اون خونه رفتمو هیچ.
شبی که بابایی اومد دیدم روی صندلی عقب ماشین یه جعبه کفشه.
گفتم باز شرکت خجالتتون داده.
بابایی خندید.
رسیدیم آزادشهر.
بابایی جعبه رو زد یزر بغلشو پیاده شدیم.
خیلی کنجکاو نشدم.
از جلوی مغازه ها که رد میشدیم به خودم گفتم کاشکی عیدی ای که بابایی واسه روز عید فطر داده بود الکی خرج نکرده بودم. چه کفشایی! چه کیفایی!
قدم زنون از جلوی مغازه ها رد شدیم . پرسیدم پس کی میرسیم بنگاهی.
بابایی جلوی یه مغازه وایستاد. ازپله ها پایین رفتیم .
اوووووووه دنیای کفش وکیف بود.
بابایی گفت : خانومی هر چی دوست داری انتخاب کن.
یکمی اولش اخم کردم . گفتم اینجا که چیزی نداره.
بعد متوجه شدم بابایی طفلکی شده آخر فداکاری. کفش شرکتو داد به فروشنده گفت عوض این کفش خانومم انتخاب می کنه.
دوساعت طول کشید تا انتخاب کردم.
شما مغازه رو گذاشته بودی روی سرت.
کفشا رو از ویترین می کشیدی بیرون و میریختی روی زمین و کلی می خندیدی.
پسر جوون مغازه دار باهت دوست شده بود. کلی باهم خندیدین.
به بابایی گفتم دستت دردنکنه. هنوز اون تراول عیدیمو دارم . شما خودت کفش بردار.
باباییم گفت منکه اون کفش مامان جونو که از چرم مشهد گرفته واسم مثل جونم دوسش دارم.تو بخر.
کلی تعارف کردیم. من یکی نه دوتا کفش برداشتم و اومدیم خونه.
توی راه گفتم به شوخی: چقدر شبیه اون باباهایی شدی که از گلویخودشون می ز نن واسه بچه هاشون.
کلی خندیدیم.
گفتم کاش یه چیز دیگه از خدا می خواستم.
پسری اینم از بابایی گل ومهربون شما.
حالا به نظرت گلم چطور بابایی رو غافلگیر کنم؟!!!!