سومین ماه رمضان
ساعت حدودا ١ صبحه.
شماو بابایی لالاکردین.
ماه رمضون هم رسید. این سومین ساله که باهم رمضون رو حس می کنیم.
سال اول شما توی دل مامان بودی و چون خیلی خاطرت عزیز بود , روزه گرفتنو تعطیل کردم تا اطلاع ثانوی.
دیشب سحر باصدای گریه شما بیدارشدیم.
قربون پسر اسمونیم بشم که شده زنگ بیدارباش مامان واسه اقامه نماز.
شاید درست نباشه بگم اما مدتیه حسابی شیطونی شدم یعنی نمازامو یک درمیون پاس می کنم.
تا بلاخره شما منو از رو بردی.
چطور؟
با اذون گفتنات
با الا ابر گفتنا و خم وراست شدنت با کوچکترین صدای صلوات و قران واذون
نمی دونم این چه حسی نسبت بهت دارم. انگار شدی یه جورایی فرشته نگهبان مامان.
دنیا برعکس شده نه, عوض اینکه من مراقبت باشم تا بیراهه نری , شما شدی یه پا بپای مامان
قربونت بشم چند شب پشت سرهم نزدیکای اذون صبح به بهونه شیر خوردن بیدارم می کردی. خوب که اذون می گفتنو مطمین میشدی مامان نمازشو خونده شمام تا خودصبح راحت می خوابیدی.
دیشبم منو بابایی داشتیم خوا ب میموندیم که شما زنگ بیدارباشو زدی.
با بابایی سه تایی سحری خوردیمو شمام انگار خنکی صبح شارژت کرده بود هوس کردی یکمی تاب سواری کنی. خیلی بامزه بود توی تاریکی و خاموشی شما سوار تاب منم تابت می دادم. باباییم ازدور نگامون می کرد.
چشام داشتن می رفتن که به زحمت از تاب جدات کردمو رفتیم لالا.
دوستت دارم
خیلی آقایی
مامانو ببخش بازم که خیلی بیصبر.خدایا به این لحظه نورانی پسرمو از شر همه بدیها محافظت کن