هواخوری دیشب
عزیز پسری
امروز صبح قصد داشتم عکساتو از گوشی بابایی انتقال بدم به کامپیوتر تا بذارم توی وبلاگت. که انگاری بابایی گوشیشو برده با خودش برده. منو ببخش .
دیشب با بابایی رفتیم پارک رسالت. نمی دونی چه خبر بود. همه خونواده ها از ترس گرما و هوای گرفته خونه . پناه آورده بودن به هوای پاک پارک.
اول بابایی می خواست تاب سوارت کنه چون خودت دایم داد می زدی تا تا
اما ماشالاه اونقدر نی نی صف بسته بودن که نگو.
بعدش بردیمت سوار سرسره نی نیا کردیم.
اونگدر کوشولو بود این سرسرهه که نگو
بابایی گذاشتت بالا. خودت با جیغ خوشحالیت سر می خوردی پایین.
چقدر ازت فیلم و عکس گرفتم.
یواشکی به بابایی گفتم تورو خدا بیا بریم که باز این پسر با خوشحالیش داره جلب توجه می کنه , تازه حالش بهتر شده باز میترسم چشم بخوره.
نه اینکه فکر کنی خرافاتیم. آخه چی کارکنم اونقدر پیش اومده شاد و خندون رفتیم گردش. شب که برگشتیم بی دلیل و یهویی از این رو به اون رو میشدی.
خلاصه که بغلت کردیم که بیایم. . اونقدر جیغ زدی که بمونی .
کم مونده بود سرسره رو بزنیم زیر بغلمون بیاریم خونه.
یکمی موندیم تا سیر بازی بشی. نخیر فایده نداره. آقا کوچولوی ما اصلا قصد اومدن به خونه رو نداره.
گفتم : وای از الان این پسر می خواد نشون بده که می خوام از اون پسرایی بشم که اگه یه چیزی بخوام نشه اونقدر جیغ می زنم توی خیابون تا حرفمو گوش بدین.
خب با هزار ادا و اطوار حواستو پرت کردیم و برگشتیم خونه.
حالا امشب عروسی به قول کلاه قرمزی فامیل دور دعوتیم.
پسر خوبی باشی عزیزم ها.