چرا بهشت زیر پای مادراست؟
قبل از شام بابایی بستنی لیوانی رو آورد و شروع کرد قاشق قاشق خوروندن به تو پسر خوشگل.
منم توی آشپزخونه مشغول آماده کردن شام بودم.
بابایی گفت بستنیم دوست داره ها.
گفتم آره. اتفاقا بستنی از یکسالگی به بعد جزو دسرهای مورد علاقه بچه هاست..
شام رو که آوردم . یه چند لقمه ای خوردی و مثل همیشه در حال چرخیدن دور سفره و منو بابایی شدی.
تازگی اصلا نمی فهمیم چی می خوریم.
بابایی متاسفانه عاشق نوشابه ست وتوام که پسر همون پدری بدجوری هواخواهی.
تا صدای پیسسسس رو میشنوی گوشات تیز میشن.
منم غرغرو می کنم که ای بابا هرچی زحمت میکشم این پسر غذاهای مقوی بخوره شب همه چی نقش بر آب میشه.
خلاصه که حریفت نمیشیم.باید یه لیوان کامل نوش جون کنی.
سفره رو کاملا مچاله می کنی و ازشکل و شمایل میندازی.
آخرین لقمه رو که اودم بذارم دهنت.
چشمت روز بد نبینه.
حالت ..........
اشتهای منم کورشد حسابی.
گفتم اون بستنیه اضافی بود.
روی هم روی هم که بخوری نتیجه ش همینه.
خلاصه شب شدو رفتیم لالا.
هوا حسابی ابری بود.
وسطای شب با صدای گرمببب آسمون از خواب پریدم.
داشتم سکته هرو میزدم.
یه بارون مثل توی فیلما شیلنگی باریدو بعدشم قطع شد
خوشبختانه تو ازخواب بیدار نشدی.
دوباره رفتیم لالا.
اینبار ساعت حدودا 3 صبح بود که دیدم داری ووووول میزنی.
گفتم شاید تشنه باشی.
لیوان رو آوردم وآبت دادم.
خدای من
شارژ شدی و بلند شدی.
منم اصلا به روی خودم نیاوردم
همن جور که سرم وروی بالشت بود خوابالو صدات میزدم بیا لالا
بیا دیگه
وروجک صبح شد
بیا دیگه
ماشالاه اصلا تاریکی واست مهم نیست
چشمات مادون قرمز دارن.
همون جور رژه میرفتی.
آخر از رو رفتی وبعد از نیم ساعت اومدی کنارم سرتو گذاشتی روی بالشتو شیر خوردنو بعد هم لالا
این خواب منم ماجرایی شده باتو گل پسر.
هرچی بزرگتر میشی انگار ساعت خوابت بدتر میشه.
روزا کمتر می خوابونمت تا شاید خسته بشی و شب راحت بخوابی.
اما نه فایده نداره.
اینم از شب زنده داریای من وتو
به قول پدر جون
بیخود که قرار نیست بهشت رو سند بزنن به نام مادر
ای باباجون با همین حرفا مادر طفلکی رو...........