آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 9 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

تولدت مبارک گل پسر

سلام پسر گل من بعد ازیه غیبت کبری دوباره اومدم. راستش درعرض یه سال اونقدر علم وتکنولوژی پیشرفت کرد که نگو. انواع واقسام شبکه های مجازی. فیس بوک.اینستگرام, وایبر و......... خدااونروز نیاره که پایبندشون بشی. خداروشکر خیلی وابستگی من شدید نیست. اما راستش ازوقتی جلسه و برنامه میرم خیلی دیگه فرصت ندارم. منو ببخش. امروز اومدم تولد پسر گلمو تبریک بگم. پسر مامان یه ماه پیش مامان جون (مامان بابا)بعد 3سال افتادن روی تخت بیمارستان فوت کردن. به همین خاطر امسال تولد نداری. عزیزمن واست بهترین ها رو آرزو می کنم. پسرم دیگه آقا شده. یه پسر مهربون و مستقل. مهربون چون  یه پرستار نمونه ست. سرماکه می خورم سریع واسم شیر میاری .قرصامو می دی ...
19 اسفند 1393

چشمهارو باید شست...

وقتی ازمتهم کردن دنیا وهرچی که دراونهست دست برداری وفقط وفقط راه حل همه مشکلات رو درون خودت پیدا کنی. زندگیت بهشتی میشه که آرزشوداشتی. خودت رو تغییر بدی , دنیاتم تغییر م یکنه. همه چی میفته روی غلطک. دیگه لازم نیست واسه رسیدن به خواسته هات دست وپا بزنی. فقط کافیه دیگران رو ببخشو رها کنی. دست برداری ازقضاوت و شک وتردید. زندگی کن وبگذارزندگی کنن.توفقط باید به رشد کردن خودت فکر کنی. تنهاهدف آفرینش توهمینه. پسر خوبم .خیلی وقته واست ننوشتم. گفتم درگیر برنامه و جلساتم هستم. خیلی خودم رو نم یخوام مثل قبل درگیر نت و وبگردی کنم.  تابستون داره به نیمه میرسه. ازاول مهر به امید خدا میری پیش 1. فعلا ترم 2ژیمناستیک هستی. پیشرفت خوبی داشتی....
11 مرداد 1393

روز تولد مامان

یادته پسرم واست نوشتم چقدر حالم بد.یه جورحس ناامیدی,نگرانی,سردرگمی خودموگم کرده بودم. انگارهرچی ترسه ریخته بود ته دلم. همیشه یه دفتریادداشت کناردستم دارم. هروقت دلتنگ میشم ,مینویسم.آروم میشم. اونروزا بدجورحال وهوام بد بود.نوشتم  نوشتم........ورقها یکی یکی سیاه شدن ازنیروی برتر خدای بی همتا کمک خواستم. نیاز به راهنماداشتم. راهمو گم کرده بودم. اونقدر درخواست کردم تا راهنمای عزیزم به شکل یه دوست ازجنس خودم ,شبیه خودم وبا درددل هایی اشنا ازجنس حرفهای خودم,به کمکم اومد. نیاز به تحول داشتم. ازاینکه سعی داشتم به اجباردیگران رو همپای خودم تغییر بدم خسته شده بودم. فهمیدم اینهمه سال به امید تغییر دیگران زندگی کردم.همین طرز...
14 خرداد 1393

مامان باز خواب تازه واست دیده

حال واوضاعم بهترشده. نم یدونم چه حسیه که گاهی سراغم میاد.  اما امروز خوبم . از اون روزای خوبی که کم سراغم میاد و وقتیم میاد تا یه مدت حالمو خوب می کنه. دیگه بهتر شدی. هنوز دونه های آبله مرغونی اثرشون رو دارن. اما بازم خداروشکر . ضعیفترازهمیشه شدی. بستمت به عصاره وتقویتی تا دوباره سرحال بشی عزیزکم. ماه آخر مهد رو نذاشتم بری. چون دیگه چیزی به آخر سالت نموند. بابایی خیلی موافق رفتنت نیست.  واست یه برنامه جدید دارم. نم یدونم بزرگتر که بشی علاقه به چی پیدا م یکنی. اما هنوز تا جایی که حرفم خریدار داره , کارخودمو می کنم. حداقل دلم رو خوش می کنم.  پسرگلم با کلی تحقیق و تفحص به این نتیجه رسیدم ژیمناستیک مادر ...
18 ارديبهشت 1393

حالم بد

چرا حالم خوب نیست چرا خوب نمیشم حالم بده نم یدونم چرا  نپرس فقط بذار مامان به حال خودش باشه.......................
12 ارديبهشت 1393

صدفی جون تولدت مبارک

28 فروردین تولد صدفی جون خاله بود. که همزمان شده بود با مولودی مامان نسرینش. خوشگل خاله امیدوارم اونقدر زنده بمونم تا بتونم بزرگ شدن و خانوم شدنت رو ببینم   ...
7 ارديبهشت 1393

ابله مرغون

یه هفته بعد تعطیلات عید بابایی آبله مرغون گرفت. این بیماری می گن در بزرگسالی یکم سخت تره. یه هفته بابایی خونه نشین شد. حسابی چهره ش تغییر کرده بود. تو بهش می گفتی بابا شبیه هیولا شدی من میترسم. من خیالم راحت بود که راهنمایی بودم این بیماری رو گرفتم. اما همه ترسم ازتو بود. دلم نمی خواست این سن بگیری .آخه سخته. چطور به بچه 4ساله بگم نخارون .نکن.  اما دیگه نشد درتماس بابایی بودی و 4روز پیش کف پاتو نشون دادی گفتی درد می کنه .نمی تونم راه برم. من خیال کردم چون جدیدا خیلی از درو دیوار م یپری پاهات درد می کنن. نگا کردم .گفتم شاید نیش پشه ست. متوجه نشدم. ظهر لباساتو عوض کردم که بریم خونه آنا جون پهلوتو مدام می خاروندی. گفتی مامان ب رم...
7 ارديبهشت 1393

عید اومده دوباره

تاقبل رسیدن سال جدید اونقدر دویدم  تا همه چی رو واسه  نوشدن آماده کنم. الان 16 روز از نوشدن وتازگی می گذره. شروع خوبی داشتیم. رسیدن آناجون از سفر حج دیدن کل فامیل در یه روز خونه آنا جون که بی سابقه بود. خیلی از اقوام رو انگار قرار گذاشتیم سر سال جدید فقط ببینیم. اگه بیشتر ازیه بار دیدن درسال تکرار بشه, خوبیت نداره. روزای عید که با دیدو بازدید هایی ازنوع خاله بازی  داشتن به تکرار میرفتن رو با یه 13 سبزوآروم به آخر رسوندیم. همه چی با دیسپرین و منظم. بزرگترها به ترتیب. گاهی میشد ازصبح تاشب 10 باربهم عید رو تبریک میگفتیم. وهمه باهم تکرار می کردیم چی میشد این رفت وآمدها دوام داشت و تاسال بعد به فراموشی نمیرفت. ازهمه...
17 فروردين 1393

تولد عزیزکم

تولدت مبارک عزیز مادر. خوبی ؟ خوشی؟ کجاهستی ؟ چه می کنی؟ دیگه خیلی چیزارو میفهمی . تولد رو حالا حس می کنی. اونروز توی مهد یادته چقدر از اینکه توی مهد واست تولد گرفتم خوشحال بودی. اونقدر ذوق داشتی که چندبار خم شدم تا بتونی بوسم کنی وبهم بگی مامان مرسی که واسم تولد گرفتی. دوستت دارم. همین احساس قشنگت تمام خستگیمو گرفت.قدرشناس و مهربون از مربی گلت آرزوجونم متشکرم. سی دی که بهت هدیه دادن عالی بود.  سی دی میشا وکوشا. کلی بازی آموزنده داره. که از مهد میرسی .اونو میذاری و بازی می کنی.  دراستانه سال جدید واست بهترین هارو آرزو می کنم  
20 اسفند 1392