آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

داستان روزانه های مامان نسترن

1391/2/28 9:39
نویسنده : مامان نسترن
5,940 بازدید
اشتراک گذاری

لباسارو از توی ماشین درآوردم و بدون اینکه ابرای سیاه آسمونو ببینم رفتم روی تراس.

به سلامتی نیم ساعتی گذشت باد ووطوفان و بارون.

خیلی کلافه بودم . با بیحالی پریدمو لباسای پخش وپلاشده روی زمین رو جمع کردم . آوردمشون توی اتاق و ریختم روی مبلا.دیگه نایی واسه پهن کردن روی مبلا رو نداشتم.

مثل یه ربات برنامه ریزی شده رفتم توی آشپزخونه

ناهارتو آوردم. با میل اومدی کنارم .اما اولین قاشق اشتهاتو برد. گفتی برنج شوره

یه قاشق خوردم دیدم وای برعکس نمکش کم شده. یکمی شفته

دیگه نتونستم وادارت کنم به غذا خوردن.

کلافگیم بیشتر شد.

خدامنو ببخشه رفتم همشو ریختم بیرون و دوباره اینبار دمی نه. آبکش

دوباره سفره پهن شد .فقط چند قاشق

بازم حرفای تکراری همیشگی : پسری بخور تورو خدا جون من

داشتم عصبی میشدم . سفره رو جمع کردم.

گفتی مامان جیش

بدو بدو رفتیم سمت دستشویی.

جیش و بعدشم . موندگارشدنت توی دستشویی واسه آّب بازی(اینم کار روتین شده شما)

اومدم بیرون از دستشویی. بازم همون جمله همیشگی: پسری زود بیا سرما نخوری ها

خودمو انداختم روی مبل. دستمو زدم زیر چونم: آه. ساعت 2 بعدازظهره . چقدر گیجم . خوابم میاد

تازه داشتم یکمی انرژی ازدست رفته رو جبران می کردم که خیس اومدی بیرون ازدستشویی.

خودت دیگه برنامه رو میدونستی. رفتی توی اتاقت حوله رو برداشتی . پاهاتو خشک کردی. یه شلوار از توی کشوت برداشتی. اما اینبار یه تغییر کوچولو کردی.

آفرین پسر اینبار شلوارو درست پات کردی. به جای اینکه هردوتا پاتو بکنی توی یه پاچه شلوارت. جای پاهاتو پیدا کردی.

به این می گن .: روز به روز نو شدن. امروزت با دیروز فرق کردن

خب حالا چیکار کنیم.

ساعت شده 3 بعدازظهر تاشب که بابایی بیاد هنوز خیلی راهه

هنوز مغزم دنبال یه برنامه میگشت.که خودت کتاباتو آوردی پهن کردی روی زمین.

مامان بیا کتا ب بخون

خب پسرم چی بخونم.

حسن کچل و سه بزغاله. بازش کردی . با اعتماد به نفس بالا شروع کردی به خوندن.:

بزغاله رو ببر بیرون            تو دشت وصحرا بچرون

اومدم کنارت بشینمو ذوق زدگی خودمو از کتاب خوندنت نشون بدم که وقت تموم شد.

رفتی سراغ جعبه کارتای آموزشی.

ریختیشون وسط اتاق تا شلوغی کاملتر شه

دنبال یه دیالوگ جدید گشتم اما چیزی به ذهنم نرسید.

گفتم باهمون لحن همیشگی: پسرم اول کتابارو ببر سرجاش بذار

ازشمام که اصلا و اصلا نشنیدن

آهان یه جمله جدید: پسرم اگه کتاباتو جمع کنی . واست بستنی میارم.

داشتم شاخ درمیاوردم.به سرعت برق کتابارو جمع کردی. گفتی : کمک کنم کمک کنم.

بعدشم گفتی: پسر خوبم

بغلت کردم: از خوبم خوبتری . با اینهمه تنوعی که تو ی کارات داری

بستنی رو آوردم. گفتم اول روفرشی. با اکراه فراون قبول کردی.

شما شروع کردی به خوردن.

یه دستمال برداشتم رفتم گرد گیری. انگار آیه اومده که یه دقیقه بیکار نباشم.

شروع کردم: پسرم ازت انگلیسی بپرسم ببینم درساتو فراموش نکردی.

ماشین........

حالا دوتا کلمه جدید: کتاب میشه                       سگ میشه

خب همینجا کافیه.

باهمون دستای چسبونکی یه کارت با شکل مربع برداشتی گفتی : مربع

شکل بعدی : دایره

مثلث

آفرین . خستگیم دراومد. ازهمون دور دستمالو انداختم روی میز تلویزیون . بادستام شکل مربع درست کردم . گفتم: اگه گفتی انگشتام چه شکلی شدن.

گفتی : مربع

واااااااااای چقدر آخه من طاقت اینقدر ذوق دارم

یکمی حال واوضاعم بهتر شد. خواب ظهر دیگه از سرم پرید.

پنگول ونیما مثل هرروز فقط خودم تا آخر نشستم پای برنامه شون. یادم رفت بگم : پنگول گربه محبوب مامانه. شاید الان دیگه چیزی توی ذهنت نباشه.

گفتی : مامان پرشین تون. کنترلو برداشتم  و زدم روی کانال 24 ساعته کارتن.

خب حالا زنگ تفزیحه.

باز ربات مامان رفت سمت آشپزخونه.

یه ظرف پر میوه های مورد علاقه پسری. خودمم گوشه کنار ناخونک می زنم

هندونه. کیوی . سیب

واااااااای شلوارتو خیس کردی

پسر خوب . چرا خط در میون . اعلام میکنی.

با غرغر رفتیم دستشویی

گناهکار خودمم . شما تبریه شدی. خودم باید فراموشی رو فراموش کنم و دایم ازت بپرسم.

به خودم گفتم : یادم باشه اینم به لیست حرفای هر روزم اضافه کنم( پسرم جیش نداری؟)

خوبه ساعت شده 5 چیزی نمونده.

هواگاهی ابری میشه گاهی باز.

دلم طاقت نمیاره. نکنه پسرم گرسنه باشه.

حالا دیگه عصاره گوشتت آماده شده. میریزم توی شیشتو با آّپرتقال مخلوطش می کنم. جرات نمی کنم امتحانش کنم.

با هزار صلوات بهت میدم. خداروشکر . نوش جون

می گی : مامان تمومش کردم.

می گم : حالا چی  باید بگی

می گی: الهی شکر

          دیگه چی

          میسی.

دست شما درد نکنه

خودتم ادامه میدی: نوش جون

دیگه ساعت شده 6 ونیم بعد ازظهر و کم کم چشات بسته شدن. و رفتی متکارو آوردی وسط هال  و خودت رو خوابوندی. ( ایکاش زودتر اینکارو می کردی. حالا دیگه مامان نمی تونه بخوابه)

صدای کلید انداختن بابایی .

روزهای باهم بودنمون باینجوری تموم میشن

 

و این قصه همچنان ادامه دارد..........

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (21)

مامان محمدرضا(شازده کوچولو)
28 اردیبهشت 91 9:54
خسته نباشی عزیزم . باید بگم خسته نباشی همکار محترم......... روزانه های بچه ها شبیه به همه ، ولی به چشم بر هم زدنی این روزها میگذره. الهی که همیشه تنشون سالم و لبشون خندون باشه
مامان گیسو جون
28 اردیبهشت 91 10:32
سلام عزیزم مامان فعال و نمونه چطوره ؟ واقعاً خسته نباشی ماشاا... به این گل پسر باهوشم
گیلدا
28 اردیبهشت 91 11:35
سلام مامان نسترن.خسته نباشی .منم بخاطر کم غذا بودن النا همش یا حرص می خورم یا اعصابم خورده.همه می گن درست میشه.گاهی که هیچی نمی خوره یا کم می خوره براش گوشت کباب می کنم و آبش رو می گیرم .اونقدر دوست داره که نگو.درسته عکسهای النا مخصوصا اون اولیها رو آتلیه انداختم.ولی چون سایزش بالا بود مجبور شدم با همون نرم افزاری که معرفی کردی یه کم دستکاریش کنم.دوباره عکس برات می ذارم. موفق و شاد باشید
مرضیه
28 اردیبهشت 91 12:08
دقیقا ما هم همین کارا رو داریم البتهئ خیلی فجیع تر
مامان سهند
28 اردیبهشت 91 12:20
نسترن جون سلام ماشاالله خیلی پسر باهوشی داری. خانومی میفهمم چی میگی من هم یکیش رو دارم خدا رو شکر ولی من فکر میکنم ما بیش از حد از بچه هامون توقع داریم. بابا اخه اون بیچاره ها ربات نیستن که باید به میل ما رفتار کنن. بزاریم یه کم بچگی شون رو بکنن. خودمون هم راحت تریم. خانومی شما تهران زندگی میکنید. اگر جوابتون مثبته بهم خبر بدید تا به یه کلاس خوب معرفیتون کنم خودم میرم و خیلی موفقم
نازنين(مامان نور)
28 اردیبهشت 91 15:38
سلام نسترن جون منو يادت مياد؟ هميشه بهتون سر ميزنم ولي خواننده خاموشم قربون گل پسري برم كه چقد نانازه.. پيش ماهم بياين منتظريم
الهه مامان یسنا
28 اردیبهشت 91 15:51
سلام مامان مهربون. چقدرر یان روزانه های ما شبیه به همه با این تفاوت که من هنوز زبان دوم رو شروع نکردم. جایزه بستنی هم خیلی خوب جواب میده. خسته نباشی
الهه مامان یسنا
28 اردیبهشت 91 15:52
راستی چرا اسم بالای وبلاگ با اسمی که به نام بابای امیر علی هست متفاوته؟؟؟ امیرعلی یا آرین؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سمانه مامان پارسا جون
28 اردیبهشت 91 17:28
خسته نباشی نسترن جون ایشاا... همیشه تنت سالم باشه گلم تا از پس اینهمه کار بر بیای البته اینا کارهای هر روزۀ هر مادریه با کمی تفاوت
مامان آرشیدا قند عسل
29 اردیبهشت 91 1:02
سلاممامان مهربون خدا قوت، بالاخره اسم پسملمون امیر علی یا آرین؟!ماشاالله پسر ناز دارید خدا حفظش کنه، یه سئوال چه جوری از پوشک گرفتین این جوجو طلای ما رو ؟ راهنمایی میخوام مرسی
نسترن
29 اردیبهشت 91 11:24
سلام مامانی خسته نباشین... خصوصی...
مهتاب
29 اردیبهشت 91 16:29
سلام به مامانی خستگی ناپذیر وپسرکوچلوی با ادبش اگه همه رباتها مامان بودن که دنیا گلستان میشد . رباتی که دلش برای بچه ها هر لحظه می تپه . با هر شیرین کاری گل پسرش اون سخت بغل میکنه ومیبوسه کجا پیدا میشه عزیزم . بهتر برای غذاش هم سخت نگیری منهم دخترم برای دخترم همینطوری بودم ولی وقتی با یک مشاور حرف زدم گفت بچه های حالا نمیتونند بفهمند که کی گرسنه اند چون نیازشون قبل از اینکه بوجود بیاد تامین میشه . دیگه بهش زیاد اصرار نکردم واقعا خوب شد.
زهرا از نی نی وبلاگ213
29 اردیبهشت 91 20:28
خیلی قشنگ روزهای مادر بودنو توصیف کرده بودی من دو سه بار نوشتتو خوندم و لذت بردم دوست دارم بهت بگم پر توان باشی عزیزم و سلامتی قرین راهت باشه تا بتونی همچنان محکم واستوار پسر کوچولوتو بزرگ کنی به ما هم سر بزن و خوشحالمون کن
عسل خانوم
30 اردیبهشت 91 17:29
وسيله هم برات گذاشتم بهم سر بزني منتظرتم °°°°°°°°°°°°|/ °°°°°°°°°°°°|_/ °°°°°°°°°°°°|__/ °°°°°°°°°°°°|___/ °°°°°°°°°°°°|____/° °°°°°°°°°°°°|_____/° °°°°°°°°°°°°|______/° °°°°°°______|_________________ ~~~~/__ بيا اينم وسيله حالا ديگه_\~~~~~~ ~~~~~/ _ميتوني بهم سر بزني _\~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ ,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~-.¸..... *•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* _________________##________##
خاله نسرین
31 اردیبهشت 91 1:25
وای خواهری حق داری خیلی سخته ماشاالله امیر جونم پر انرژیه و حسابی دوست داره فعالیت کنه. اما به آینده نگاه کن و خستگی رو از یاد ببر.
شیوا
31 اردیبهشت 91 11:19
خاله جون خسته نباشید
مامان امیر علی
1 خرداد 91 10:54
بهار مامان مليكا
1 خرداد 91 17:08
ان شا الله همیشه روزهای زندگیت به همین قشنگی و قشنگتر از دیروزت باشه خیلی ساده و زیبا نوشته بودی امیر علی رو هم ببوس به دختر ما هم سربزنی خوشحال میشم
maryam
2 خرداد 91 21:33
salam azizam.khaste nabashi.
مامان یاشار
21 خرداد 91 11:05
وای واقعاً خسته نباشین. ایشالا گل پسرتون زود بزرگ میشه و عصای دست میشه( اینو شوخی کردم) مامانا تا آخرش مامانن و خستگی ناپذیر. خدا گل پسرت رو حفظ کنه
افسانه
10 تیر 91 12:05
سلام نسترن خانم . خسته نباشید . من مامان آراد که الان نزدیک 4 سالشه ، همین برنامه رو هر روز دارم اما من تا ساعت 2 سر کارم و از 2 این برنامه ها تا 10 شب که بابای آراد بیاد ادامه داره. شاید یک ساله که اراد جیششو میگه فبل از اون هر جا که دلش میخواست رو کثیف میکرد و بعضی وفتها من دیوونه میکرد اما عزیزم اون روزها و همه ی این روزها سریع میکذره. موفق و پر توان باشی مادر نمونه!!! لطفاَ به دیدن ما تو وبلاگ آراد هم بیاین.