داستان روزانه های مامان نسترن
لباسارو از توی ماشین درآوردم و بدون اینکه ابرای سیاه آسمونو ببینم رفتم روی تراس.
به سلامتی نیم ساعتی گذشت باد ووطوفان و بارون.
خیلی کلافه بودم . با بیحالی پریدمو لباسای پخش وپلاشده روی زمین رو جمع کردم . آوردمشون توی اتاق و ریختم روی مبلا.دیگه نایی واسه پهن کردن روی مبلا رو نداشتم.
مثل یه ربات برنامه ریزی شده رفتم توی آشپزخونه
ناهارتو آوردم. با میل اومدی کنارم .اما اولین قاشق اشتهاتو برد. گفتی برنج شوره
یه قاشق خوردم دیدم وای برعکس نمکش کم شده. یکمی شفته
دیگه نتونستم وادارت کنم به غذا خوردن.
کلافگیم بیشتر شد.
خدامنو ببخشه رفتم همشو ریختم بیرون و دوباره اینبار دمی نه. آبکش
دوباره سفره پهن شد .فقط چند قاشق
بازم حرفای تکراری همیشگی : پسری بخور تورو خدا جون من
داشتم عصبی میشدم . سفره رو جمع کردم.
گفتی مامان جیش
بدو بدو رفتیم سمت دستشویی.
جیش و بعدشم . موندگارشدنت توی دستشویی واسه آّب بازی(اینم کار روتین شده شما)
اومدم بیرون از دستشویی. بازم همون جمله همیشگی: پسری زود بیا سرما نخوری ها
خودمو انداختم روی مبل. دستمو زدم زیر چونم: آه. ساعت 2 بعدازظهره . چقدر گیجم . خوابم میاد
تازه داشتم یکمی انرژی ازدست رفته رو جبران می کردم که خیس اومدی بیرون ازدستشویی.
خودت دیگه برنامه رو میدونستی. رفتی توی اتاقت حوله رو برداشتی . پاهاتو خشک کردی. یه شلوار از توی کشوت برداشتی. اما اینبار یه تغییر کوچولو کردی.
آفرین پسر اینبار شلوارو درست پات کردی. به جای اینکه هردوتا پاتو بکنی توی یه پاچه شلوارت. جای پاهاتو پیدا کردی.
به این می گن .: روز به روز نو شدن. امروزت با دیروز فرق کردن
خب حالا چیکار کنیم.
ساعت شده 3 بعدازظهر تاشب که بابایی بیاد هنوز خیلی راهه
هنوز مغزم دنبال یه برنامه میگشت.که خودت کتاباتو آوردی پهن کردی روی زمین.
مامان بیا کتا ب بخون
خب پسرم چی بخونم.
حسن کچل و سه بزغاله. بازش کردی . با اعتماد به نفس بالا شروع کردی به خوندن.:
بزغاله رو ببر بیرون تو دشت وصحرا بچرون
اومدم کنارت بشینمو ذوق زدگی خودمو از کتاب خوندنت نشون بدم که وقت تموم شد.
رفتی سراغ جعبه کارتای آموزشی.
ریختیشون وسط اتاق تا شلوغی کاملتر شه
دنبال یه دیالوگ جدید گشتم اما چیزی به ذهنم نرسید.
گفتم باهمون لحن همیشگی: پسرم اول کتابارو ببر سرجاش بذار
ازشمام که اصلا و اصلا نشنیدن
آهان یه جمله جدید: پسرم اگه کتاباتو جمع کنی . واست بستنی میارم.
داشتم شاخ درمیاوردم.به سرعت برق کتابارو جمع کردی. گفتی : کمک کنم کمک کنم.
بعدشم گفتی: پسر خوبم
بغلت کردم: از خوبم خوبتری . با اینهمه تنوعی که تو ی کارات داری
بستنی رو آوردم. گفتم اول روفرشی. با اکراه فراون قبول کردی.
شما شروع کردی به خوردن.
یه دستمال برداشتم رفتم گرد گیری. انگار آیه اومده که یه دقیقه بیکار نباشم.
شروع کردم: پسرم ازت انگلیسی بپرسم ببینم درساتو فراموش نکردی.
ماشین........
حالا دوتا کلمه جدید: کتاب میشه سگ میشه
خب همینجا کافیه.
باهمون دستای چسبونکی یه کارت با شکل مربع برداشتی گفتی : مربع
شکل بعدی : دایره
مثلث
آفرین . خستگیم دراومد. ازهمون دور دستمالو انداختم روی میز تلویزیون . بادستام شکل مربع درست کردم . گفتم: اگه گفتی انگشتام چه شکلی شدن.
گفتی : مربع
واااااااااای چقدر آخه من طاقت اینقدر ذوق دارم
یکمی حال واوضاعم بهتر شد. خواب ظهر دیگه از سرم پرید.
پنگول ونیما مثل هرروز فقط خودم تا آخر نشستم پای برنامه شون. یادم رفت بگم : پنگول گربه محبوب مامانه. شاید الان دیگه چیزی توی ذهنت نباشه.
گفتی : مامان پرشین تون. کنترلو برداشتم و زدم روی کانال 24 ساعته کارتن.
خب حالا زنگ تفزیحه.
باز ربات مامان رفت سمت آشپزخونه.
یه ظرف پر میوه های مورد علاقه پسری. خودمم گوشه کنار ناخونک می زنم
هندونه. کیوی . سیب
واااااااای شلوارتو خیس کردی
پسر خوب . چرا خط در میون . اعلام میکنی.
با غرغر رفتیم دستشویی
گناهکار خودمم . شما تبریه شدی. خودم باید فراموشی رو فراموش کنم و دایم ازت بپرسم.
به خودم گفتم : یادم باشه اینم به لیست حرفای هر روزم اضافه کنم( پسرم جیش نداری؟)
خوبه ساعت شده 5 چیزی نمونده.
هواگاهی ابری میشه گاهی باز.
دلم طاقت نمیاره. نکنه پسرم گرسنه باشه.
حالا دیگه عصاره گوشتت آماده شده. میریزم توی شیشتو با آّپرتقال مخلوطش می کنم. جرات نمی کنم امتحانش کنم.
با هزار صلوات بهت میدم. خداروشکر . نوش جون
می گی : مامان تمومش کردم.
می گم : حالا چی باید بگی
می گی: الهی شکر
دیگه چی
میسی.
دست شما درد نکنه
خودتم ادامه میدی: نوش جون
دیگه ساعت شده 6 ونیم بعد ازظهر و کم کم چشات بسته شدن. و رفتی متکارو آوردی وسط هال و خودت رو خوابوندی. ( ایکاش زودتر اینکارو می کردی. حالا دیگه مامان نمی تونه بخوابه)
صدای کلید انداختن بابایی .
روزهای باهم بودنمون باینجوری تموم میشن
و این قصه همچنان ادامه دارد..........