بدون عنوان
تموم خستگی این چند روز وسیله چیدنو جابجایی بلاخره دیشب با نصب پرده و امروز بایه نظافت کلی تموم تموم شد.
پایان همه بی خانمانی و شروع دوباره یه زندگی آروم و زیبا دریه روز سرد و برفی زمستون
پسرکم
اول اطلاع بدم که پست قبلی و پست دکتر مصدق نوشته بابایی جون بود. که ازهمین جا دستشو میبوسم.
عزیزکم
چندوقت پیش روزنامه خراسان یه مطلبی نوشته بود, راجع به بی خانمانا و یه پیرزنیکه توی یکی از کوچه های همین شهر که پشت دیوار خونه های گرم مردم زندگی می کرد. من از خودم شرمنده شدم که اونروز سرسری از کنار این تیتر روزنامه گذشتم.
تا اینکه هفته بعد راجه به همون پیرزن توی همون روزنامه خوندم که کلی از مردمی که تا حدودی متمول بودن با دفتر روزنامه تماس گرفته بودن و آمادگیشونو واسه پذیرفتن پیرزن و دخترش اعلام کرده بودن.
باور نمی کنی چقدر اشک ریختم. دلم واسه خودم بیشتر سوخت . واسه اینکه چطور با بی اعتنایی از کنار این حادثه گذشتم.
به خودم گفتم ببین تورو به خدا مملکت رو داشته باش که تازه ادعا داره , دیگه گرسنه ای توی کشور نیست. نمیدونم این آمارهای مزخرف رو روی چه اصولی میدن.
از خودم بدم اومد , من خونه رو تغییر دادم فقط واسه بزرگتر شدنش, درحالیکه یه عده فقط یه سقف بالای سر می خوان.
عزیز پسر
بگذریم , اینا رو گفتم تا بدونی درآینده در را بطه با همه آدمای دورو برت مسولی عزیزم.
خب پسر گلم
همونجور که گفتم کلی بزرگتر شدی ماشالاه.
حالا دیگه هر وقت چشات پر خواب میشن, دستمو می گیری و میگی لالا, بریم تخت لالا.پتومو میخوام.
خلاصه که لهجه شیرینی داری.
نمی دونم می خوای درآینده مهندس برق بشی , بری جای بابایی توی کار خونشون مدیریت کنی.چیه که حسابی به وسایل الکترونیکی علاقه پیدا کردی.
دی وی دی شده وسیله بازیت. مدام سی دی میذاری, خاموشش می کنی روشن میکنی.
از وقتیم که اومدیم این خونه شدی منشی تلفنی من. جواب تلفنای خونه رو می دی.
قربونت بشم
درآخر امروز بگم
دوست عزیزم نسرین جون که ادرس فروشگاهی رو خواستی که بی بی انیشتن داشت.
٤راه آزادشهر به طرف بلوار معلم که میای یه قسمت عقب نشینیه. دقیق نمی دونم معلم چنده. یه فروشگاهی با عنوان فکر کنم مرکز بازیهای فکری.( منو ببخش آدرس وبتو ندارم)