سرماخوردگی
سلام پسر گلم.
ممنونم که وقت میذاری و نوشته های مامانو می خونی.
می دونم شاید یکم کسالت آور باشه که بشینی و کارهای هر روزتو بخونی که مثلا امروز رفتم اینجا و این کارو کردم.
باور می کنی عزیز اصلا قصد نوشتن خاطرات روزانه رو توی وبت نداشتم . فقط تصمیم داشتم حرفای مادرو پسری باهم بزنیم اونم واسه روز مبادایی که نبودم و نیاز به همدم رو حس کردی کنارت باشم.
اما نمی دونم چی شد که وسط راه بیراهه افتادم.
عزیزکم امروز مامان خیلی گریه کرد. آخه گلم از دیشب سرماخوردی و آبریزش بینی داری. دوباره بی اشتها شدی.
می دونم همین نخوردنت بدنتو ضعیف کرده. دلم خوش بود به شربت زینک که دوهفته بیشتر دووم نداشتو تو به شربت انگار عادت کردی و تاثیرش از بین رفت.
یه هفته پیش بهدور ازچشم بابایی بردمت یه دکتر دیگه. باور می کنی فکرکنم هرچی دکتر توی مشهده من بردمت. اما هیچ کدوم نگفتن علاج کار چیه.
فقط دل خوش کردم به حرفای دکتر کلانتری که برنامه شو اتفاقی از تلویزون دیدم.
می گفت همه این نخوردنا طبیعیه . فقط نباید به زور متوسل بشم.
حس می کنم از مامان فراری شدی. آخه همش مامانو می بینی بایه قاشق دنبالته.( راستی خوابمو میبینی؟ مامانو چطوری تصور میکنی, ازم زده شدی؟!)
چند روزیه که توی دفترم رژیم هرروزمو مینویسم که چی می خورمو کالریشو حساب میکنم.
اون سمت دیگه دفترم برنامه روزانه غذایی شمارو نوشتم . (بعدا اونم واست یادگاری میذارم کنار)
قربونت بشم. الهی زودتر خوب بشی.