ماه عسل
دیروز اتفاقی سر از خونه آنا جون درآوردیم.
مدتیه دنبال خرید یه خونه جدیدو بزرگتر از خونه فعلیمون وازهمه مهمتر طبقه اول یادوم هستیم.
ماه رمضون هم فرصت خوبیه واسه بنگاهی رفتن و گشتن. چون بابایی ساعت 2 میاد خونه.
دیروز ظهر طبق معمول چندتاخونه بهمون نشون دادنو بعد هم سر از خونه آنا جون درآوردیم.
وای خدا اینشالاه همه پدرو مادرای مهربونو حفظ کنه.
اونجا که میرسم , تازه می تونم یه نفس راحت بکشم. من میشینم روی مبل و توام که عاشق پدر جونی میری توی بغلشونو دیگه کاری به من نداری.
زمان افطار از پدر جون خواستم بزنن شبکه 3 تا بتونم ماه عسل رو ببینم.
تنها برنامه خوبی که تلویزونو خودمون داره, همینه .
اینو بدونکه این برنامه دیشب خوب تونست اشک هر4تامونو دربیاره. یعنی من و آناجونو پدرجون وبابایی.
دیشب به فهمی نفهمی یکمی متحول شدم.
حالا نمی دونم این تحول چقدر میخواد ادامه داشته باشه , خدا عالمه.
دیشب شرمنده خدای شما شدم , مامانی رو دیدم که عاشقونه از پسری که معلول بود و از پرورشگاه اونو گرفته بودن نگهداری می کرد , حتی بهتر از پسر خودش.
اون پسر حالا 20سالش شده بود و ویلچر مطمینترین زمین خدا واسش بود.
آنا جون گفتن بازم می خوای ناشکری کنی و به پسر طفلکت گیر بدی.
خیلی وقتا شده پسرم باهم درگیر میشیم. اما خداروشکر شما سالمی.
اگه خداینکرده من همچین پسری داشتم , معلوم نبود آزمایش خداییمو چطور می خواستم پس بدم.
خدای من منو اینجور هیچ وقت نخواه امتحان کنی که اصلا شاگرد خوبی نیستم.
آنا جون گفتن ببین این مادر, چه دلگرمی ای از این پسر میتونه داشته باشه.
منم گفتم دلگرمی از این بالاتر که پسرش شده پشت گرمیش واسه آخرتش.
خلاصه
خدای من واسه همه داشته ها و نداشته هام شکر