تیمارداری مادر و مادرشوهر داری من
واقعا که آدم از فردای خودش خبر نداره.
یه روز خوب وخوش وسلامتی , فرداش یهویی و بی خبر از همه چا میوفتی کنج خونه .
چند شب پیش مامان جون( مامان بابایی) یهویی حس می کنن ضعیف و بی حال شدن , عمو جون می رسوننشون درمونکاه اونجا می فهمن که مامان جون یه سکته مغزی رو رد کردن.
خدا خیلی بهشون رحم کرده.بازم خداروشکر که خونه تنها نبودن.
بابایی عاشق مامان جونه.
مامان جونو عمه رویا برد خونه خودشون. عمه رویا طفلکی نی نی توی دلشه. عمه جونای دیگه و عموجوناهرکدوم یه جور درگیرن.
تنها بابایی که خیلی مهربون و دلسوزه دلش نیومد مامان جونو تنها بذاره.
مامان جونو آوردیم خونه خودمون.
پسر گلم
عزیز مامان
نمی دونی بابایی چه پرستار مهربونیه. مثل پروانه دور مامان جون می گشتو مراقبش بود.
از خدا خواستم تو پسر گلم هم مثل بابایی مهربون باشی.
مامانی نکنه منو فراموش کنی.
دوستت دارم گلم.
اینم دلیل غیبت چند روزه من بود.
امشب بعد افطار مامان جون با اصرار زیاد رفتن خونه خودشون.
خداروشکر حالشون خیلی بهتر شده.
بازم آفرین به مامان جون که اونقدر خوب بوده که درعرض همین چند روز مریضی نوه ها و بچه هاش همه اومدن ملاقتش.(ا وجود اینکه هر کدوم از بچه ها یه بهونه واسه مریضداری داشتن)
خدایا از همه ما راضی باش به احترام شبهای عزیز این ماه
واقعا جالبه واسم پسرم
این همه با سختی بچه رو بزرگ می کنی وباتبش تب می کنی, اما وقتی مامان پیر و شکسته میشه طاقت ندارن بچه ها یه روز جبران مهربونیای مادرو بکنن
نمی دونی گلم این چند روز مامان جون چقدر بابایی رو دعا کرد.
دعای مادر بهترین توشه راهه آدمه.
نمی دونم چی بگم
واقعا نمی دونم
همه فکر می کنن یه جعبه شیرینی دست گرفتنو و اومدن یه ساعته ملاقات یعنی صاف کردن تمام بدهاکاریات به مادره.
خوش به سعادت همسر مهربونم