آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه سن داره

مامان از کودکی هام بگو

داستان زندگی

1390/4/30 17:07
نویسنده : مامان نسترن
1,170 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم امروز میخوام واست بگم چی شد که اصلا من شروع کردم به ثبت خاطرات الکترونیکی شما.

اونوقتا که هنوز شما نبودی و من و بابایی توی یه شرکت بزرگ کار می کردیمو همکار بودیم. اولین بار بود که اسم وبلاگ رو از زبون بابایی شنیدم.

یه روز از روزای کاریمون, بابایی اومد توی اتاقم . یه برگه دستم بود که توش تراوشات ذهنی شب گذشتمو نوشته بودم. دستم دیدو برد با خودش که بخونه.

همین شد که هر روز به بهونه ای بابایی میومد اتاقمو ازم نوشته جدید می خواست.

من بی خبر از همه جا چند روز مونده به سال جدید 85 بابایی یه دیسکت بهم داد و ازم خواست خونه به عنوان عیدی بذارمش توی کامپیوترم.

با ذوق وشوق بعد از تموم شدن ساعت کاری خودمو رسوندم خونه.

دیسکتو گذاشتم توی کامپیوتر

خدا ی من

چه منظره های قشنگی

چه قدر قشنگن

یهویی چشمم بهنوشته ها افتاد. اینا که شعرای منه

عنوان وبلاگم این بود:

عاشقانه هام ونسترن

اونقدر ذوق زده بودم که نگو

بابایی از همون وقتا یکسره منو غافلگیر می کنه با کارای پیش بینی نشدش

قربونش بشم که خیلی مهربونه

این شد عزیزکم که وقتی تو بدنیا اومدی, از بابایی خواستم به منم وبلاگ نویسی رو یاد بده تا بتونم خاطرات 3 تاییمونو توش بنویسم.

البته یکمی دیر اقدام کردم منو باید ببخشی. آخه تولدت یه جورایی غافلگیر کننده بود.

آشنایی من و بابایی 4سال زمان بردوتوی این مدت بابایی پاورچین پاورچین جلو میرفت تا بتونه مقدمات رسیدنمون بهمو فراهم کنه.

بار اولی که بابایی اومد خواستگاری . دل توی دلم نبود. آخه بابایی توی یه خونواده سنتی بزرگ شده که خیلی با خود انتخابی پسر یا دختر واسه زندگی موافق نیستن.

اونشب یادمه هردو از دلهره داشتیم غش می کردیم اما به دلایلی ماجرا همون شب تموم شد.

من با یه دل شکسته از کارم استعفا دادم .

بابایی مرتب بهم تلفن می زد که برگردم اما من نمی تونستم.

به دنبال یه استخدام جدید جهاد کشاورزی راهی شهرستان شدم.

کم کم تلفن های بابایی رو فراموش کردم و دیگه جوابشو ندادم.

تا اینکه

6 ماه گذشت

یه صبح سرد زمستونی درحالیکه سوار اتوبوس شده بودم تا برم شهرستان محل کارم.

گوشیم زنگ خورد

بابایی بود

خواستم قطع کنم که گفت خواهش می کنم قطع نکنین. من واسه عید 88 می خوام دوباره بیام خواستگاری

گفتم خونواده رو چه طور راضی می کنی

بابایی گفت همه راضین. من گفتم فقط با این خانوم ازدواج می کنم وهیچ جای دیگه خواستگاری نمیرم.

پسر گلم در همون بحبوحه بودم که شانس به من رو کردو واسه تدریس در دانشگاه شهرستان محل کارم دعوت شدم. ازم خواستن برنامه کلاسی بچه هارو بریزمو روزای خالیمو بهشون سریع گزارش کنم.

یک تردید و دودلی بزرگ

من عاشق تدریس بودم . مدتها بود که واسه تدریس توی دانشگاه درخواست داده بودم و حالا یکباره هم شهرستان و هم شهر خودم مشهد منو قبول کرده بود.

اما بابایی بزرگترین شرطش واسه ازدواج این بود که من قید کار رو بزنم.

خدای من , من عاشق بابایی بودم. مخصوصا حالاکه بعد از6ماه فهمیدم که منو فراموش نکرده و دوسم داره. این حرف یه مشاور بود که بهم زد : اینکه اگه دوستت داشته باشه برمی گرده.

خدا جون عجب دوراهی سختی

بعد ازکلی کلنجار رفتن با خودم , تصمیم رو گرفتم, من بابایی رو دوست داشتم واونم منو دوست داشت

همه درس و آرزوهامو کنار گذاشتمو امیدمو دادم به بابایی.

حالا بعد از اون همه سال طولانی , چند وقت پیش خونه مامان جون( مامان بابایی) همه شادی یهویی نشست توی دلم.

مامان جون گفت: منو ببخش اگه بار اول خواستگاری رو بهم زدم. تو خیلی خوبی. حالا پشیمونم چرا زودتر تورو پیدا نکرد پسرم.

عاشقتم مامان جون

پسرگلم نمی دونم گفتن این حرفا واسه تو غزیز دل درسته یانه,

خواستم فقط بهت بگم اگه یه خواسته ای رو داری باتمام وجود بخواه . بدون بی جواب نمی مونی.

بابایی می گه : من تورو باتمام وجود خواستم, تلاشم رو هم کردم.

بلاخره روز 14فروردین 1388 بابایی اومد خونمون. و 20فروردین 88 نامزد شدیم.

وانوقدر بی تحمل شده بودیم واسه هم که 15 تیر همون سال رفتیم خونه خودمون.

قربونش بشم بابایتو بدون کمک دیگرون و تکیه به پول پدرش, یه آپارتمان کوچیک خریده بود که الان شده آشیونه عشقمون

و بازم ٢٠ اسفند ٨٨ تو بدنیا اومدی.

شاید بخندی که چقدر فشرده . البته همه اینو می گن در عرض یکسال همه چی ردیف شد.

ببین سرنوشت با ادم چه می کنه پسرم.

هر وقت من وبابایی به گذشته فکر می کنیم باورمون نمیشه که عین فیلمای هندی آخر فیلمنامه رو خوب تموم کردیم.

پسر گلم حالا تو وبابایی همه زندگی منین

درسته گاهی ازهم دلگیر میشیم اما گذراست. یاد روزای شیرینی که باهم داشتیم همه کدورت رو از بین میبره.

حالا من می نویسم واسه هرسه تاییمون

 

 

اولین سفر 3 نفره ما

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

سارا
28 تیر 90 15:32
سلام نسترن جونم الهی بگردم چه قصه قشنگی بود حتما آرین جونم وقتی بزرگ شه به تو وبابای خوبش افتخار می کنه امیدوارم همیشه سه تایی کنار هم شاد باشید
مامان پارسا جون
28 تیر 90 18:21
داستان خیلی رمانتیکی داشتید نسترن جون مطمعنا شما قسمت هم بودید و با قسمت هم که دیگه نمیشه جنگید همیشه با هم خوش و خرم باشید
نسترن
28 تیر 90 19:04
سلام.آخی چه ناز.... آرین چطوره؟ رمز همون رمز قبلیه.ولی دوباره براتون میفرستم.آخرین نظراتو چک کنید نسترن جون.
مامان قندعسل
29 تیر 90 1:08
سلام مامانی گل و عاشق خونواده ایشاالله همیشه شاد باشین ماجرای زیبایی بود خوشحال می شیم به ما هم سر بزنین مایل بودین تبادل لینک می کنیم
مادر
29 تیر 90 11:00
سلامممم خیلی جالب بود عزیزم... انشالله همیشه کنار هم خوش و خرم باشید... آرین رو ببوس...
گیلدا
30 تیر 90 12:57
سلام نسترن جان.خیلی ماجرای آشنایی و ازدواج شما و همسرتون قشنگ و عاشقانه بود. امیدوارم هر سه نفرتون همیشه شاد و سلامت و خوشبخت باشید.تو بیمارستان خیلی خوب بودی .من که تو بیمارستان اونقدر بهم ریخته بودم که نگو.آخه از طریق بی حسی نخاعی عمل کردم.حتی نمی تونستم تکون بخورم.وقتی به عکسهای بیمارستان نگاه می کنم اصلا روم نمیشه ظاهرشون کنم .ولی خواهرم میگه اونم یه دورانی بود یادگاریه.اتفاقا خیلی خوبه النا ببینه بدونه که مادرها چقدر سختی می کشند.
مامان شازده کوچولو
30 تیر 90 20:33
سلام نسترن جونم آخییییییییییییییی چه قدر جالب ان شاالله همیشه در کنار هم خوش و خرّم باشید عزیزم
هاله
31 تیر 90 6:38
همیشه کنار هم خوش باشید آمین
نازنین نرگس نفس مامان
1 مرداد 90 1:51
خیلی خیلی زیبا بود واقعا لذت بردم از تصمیمتون هم خوشحال شدم بهای رسیدن به عشقه دیگه همیشه 3تایی با همدیگه شاد شاد باشید