فراموشی مامان
نمی دونم چه طور فراموش کردم؟
راستش پسر گلم دیروز باهمدیگه رفتیم خونه مامان بزرگم که چشاشونو چند روزیه عمل کردن.
شب قرار بود بابایی از محل کارش که اومد بیاد دنبالمون.
خاله جونام بودن.
بابایی که اومد
همه تعجب کردن , آخه یه جعبه کیک خوشگل دستش بود. منم که اصلا انگار آلزایمر گرفتم , خاله جون پرسید به چه مناسبته ؟ منم گفتم حتما واسه روز عید دیگه !!!!!
باباییم اصلا حرفی نزد و کیکو بریدمو خوردیمو
راهی خونه هامون شدیم.
توی راه بابایی گفت شام بریم بیرون.
گفتم نه بابا کلی امروز خرج کردیم.
بابایی گفت فدای سرت. سالگرد ازدواجمونه.
وای
آی
اوه
نه
داشتم منفجر میشدم . آخه چطوری ؟
راستش گلم سالگرد ازدواج منو بابایی روز تولد مولا علیه. اما به خورشیدی میشه 15 تیر.منم که کلا مدتیه بی خیال تقویمو روز شمار شدم.
خلاصه که گفتم خب چرا پس اونجا که همه پرسیدن حرفی نزدی .
گفت نخواستم ریا بشه. خلوص نیت لازمه. قربت الله
قربون این همه نزاکتو اخلاص و صداقت و شرم وحیا و ........................
همسری گل ممنونم
پسری جونم اینم از مامان فراموشکارت
زمستون ٨٩. شاندیز