آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

یه شبه دیگه

1390/1/28 21:52
نویسنده : مامان نسترن
984 بازدید
اشتراک گذاری

5شنبه گذشته ظهر ناهار رو که خوردیم .تو وبابایی کمک کردین سفره رو جمع کردین .قربونتون بشم بااین مدل سفره جمع کردن

سفره رو همچین مچاله می کنیین که به قول دوست جون قدیمیم انگاری تازه از دهن گاو (ببخشید) دراومده.

خب عیبی نداره بازم ازکمک نکردن بهتره.

طبق معمول رفتین یه قیلوله ای بزنین

حالا قیلوله چیه مامان؟

آرین من همه چی رو که من نباید بگم خودتم باید اطلاعات عمومیتو مثل مامان( منو ببین عجیب پرم از معلومات) باید ببری بالا. آره بالاتر.

اما خب می گم یعن خواب نیمروزی.

یه ساعت گذشت .دوساعت گذشت. نخیر.

بابایی ساعت 4 با شوهر عمه جان شما واسه خرید زمین قرار دارن.

10 دقیقه مونده به 4 دیگه طاقتم تمومشد.

حاج آقا بهتر است بساط خواب را برچینید که وقت رفتن شده.

گل مامان  خلاصه. بابایی که تشریف بردن سر قرار.

من وتوام رفتیم یکمی دالی موشه بازی کردن و تاب بازی.

ساعت شد 7 . باید کم کم آماده میشدیم که بریم دیدن اون یکی شوهر عمه جان که قلب مبارک رو 10 روزی بود که به زیر تیغ جراحی برده بودن.

زنگ می زنن.

اینو تو می گی.

چه جوری می گم مامان؟مگه اون موقع من حرف می زدم؟

آره گلم تو وروجکی بودی واسه خودت.

هرزمانکه زنگ تلفن یا در رو میشنوی با کلی داد و فریاد ااای اوووه اایه یعنی بیا مامان مگه نمی شنوی.

دویدم سمت آیفون توام با چشمای گرد خوشگلت و با انگشت اشاره اشاره می کردی , داد می زدی.

بابایی بود: سلام علیکم عیال( این رو با لهجه فیلمای فارسی بخون ) آخه بابایی خوش سلیقه عاشق این فیلماست( واین اولین عدم تفاهم من وباباییه)

وااااااااااای جدیدا چه بابایی شدی. در رو که باز می کنه  بابایی . دستاتو تند تند تکون می دی و جیغ خوشحالی می کشی.

یکساعت بعد:

خونه عمه جونیم.

ماشالاه  به شوهر خواهر شوهر. عوض اینکه ما بهشون روحیه بدیم . ایشون یه ریز جوک گفتنو خندیدن.و مارو شاد فرمودن

این یعنی چی پسرم؟

یعنی مامانی من در همه حال انرژی مثبت باش. در همه حال حتی مریضی و سختی دل اطرافیانتو شاد کن.

ساعت نزدیک ده شد.

توی ماشین که نشستم داشتم فکر می کردم: حالا این وقت شب شام چی میل کنیم.

بذار ازبابایی بگم که خدای سورپرایزه.

یه پیتزایی معروف توی مشهده به اسم پیتزا پونک . درست روبروی خونه ما.

هروقت که از جلوش رد میشیم یا از پنجره نگا می کنم. ساعت 11شبه اما تا دلت می خواد ماشین جلوش پارک شده.

اما انگاری شام اونجا میل کردن قسمت می خواد که ما لیاقت نداریم

خب از سر خیابون که  ردشدیم شصتم خبر دارشد که بابایی یه فکرای خوشمزه داره.

میدون رو دور زدیم و رفتیم جلوی پونک.

با مظلومیت و یه نگاه معصومانه که اصلا من نمی دونم تو چه قصد ی داری گفتم: بریم خونه دیگه . بابا خسته ایم بریم تا من شام بذارم.دیر........

بابایی گفت: بفرمایید شام خانوم

               بفرمایید شام آقا

خلاصه وای داخل که شدیم .

اووووووووووووووووووه اصلا جا نبود.

ما لب دریام بریم باید آّ ببریم با خودمون.

با مظلومیت هی چرخیدیم دور میزا . بالای سر پیتزاخوران حرفه ای وایستادیم.

نخیر فایده نداشت. همه می دونستن که اگه از سرمیزشون بلند شن.بعیده دوباره میزدار بشن. دودستی چسبیده بودن.

خلاصه داشتیم پشیمون میشدیم که یه نفر باصدای مهربون صدا زد: بفرمایید طبقه بالا. اونجا میز خالی هست.

به سرعت برق وباد سه تایی پله ها رو رفتیم بالا.

بازم اوووووووووووووووه چه خبره. مردم همه پیتزا خورشدن. ای بابا ماکه اصلا برامون مهم نیست. ماهرشب جامون اینجاست( بسه پسرم بسه آدم باید خوددارباشه)

یه میز پیدا کردیم و نشستیم.

چشمم افتاد به صندلی کودک.دودستی چسبیدمو آوردمش سر میز خودمون.

توکه نشستی توش . دیگه راحت شدیم.اونجا کاری به کار ما نداشی.

غذا رو خوردیم.

تا بابایی خواست از توی صندلی برت داره. دوتا خانوم که معلوم نبود ازکی چشم دوخته بودن به صندلی تو. حمله کردن .

اون یکی می گفت ماله منه.

اون یکی می گفت من زودتر دیدمش.

خلاصه که اینم از آدم بزرگا. واسه خاطر صندلی حاظرن جونشونم بدن. واه واه حالا اگه صندلی ریاست بود چه می کردن.

اینم از یه شب دیگه من وتو بابایی

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان فرشته
28 فروردین 90 14:07
سلام عزیز دلم خوبی ؟ الهی قربونش برم من که بچم اینهمه با هوشه ان شاا... همیشه بهتون خوش بگذره بوسسسس
مامان ماهان
29 فروردین 90 5:25
الهی همیشه بهت خوش بگذره