مهد منتفی شد
سردرد دارم. گوشام گرفتن. حس می کنم تموم دنیا خوابن.قرصا وشربتای سرماخوردگیم تماما خواب آورن. اونقدر کسل شدم که دوست دارم یه جای ولو بشم تا دوروز فقط بخوابم.
توام خوابی عزیزم.
یک هفته هنوز از مهد رفتنت نگذشته که سرمای سختی خوردی. سرفه های خشک, تب. اونقدر عصبی وبداخلاق شدی که نگو.
گفتم میری مهد. دوساعتی رو با خوبی وشادی می گذرونی. توی جمع بچه ها هستی. اجتماعی شدن و بازی با همسن وسالات رو یاد می گیری. اما نمی دونستم در کنار همه خوبیهای مهد, بدیهاییم وجود داره.
پنجشنبه گذشته بابایی یه ساعتی مرخصی گرفت وبا یه جعبه شیرینی اومد خونه تا سه تایی بریم مهد. آخه فقط روز اول از رفتن مهد راضی بودی.
اومدن بابایی هم افاقه نکرد. اونقدر جیغ زدی که یکی ندونه فکر می کرد دارن میبرنت سلاخ خونه.
مربیا گفتن فعلا چندروزی نبرمت. تا شاید بهتر شی.
حالا منتظرم سرماخوردگیت بهتر بشه. ببینم راضی به رفتن میشی یانه.
علت بیزاری از مهد رو نمی دونم چیه؟ تو عاشق بازی و پارک رفتن بودی. شایدم به قول مربیت فکر می کردی مهدم مثل پارکه. فقط میشه بازی کرد. از اینکه بخوای توی کلاس بشینی و مقرارت رو یاد بگیری لذت نمی بری.
فقط خدا کنه آینده, پیش دبستانی و مدرسه اذیتم نکنی.