روزگار نو
پنجشنبه گذشته بعد از40روز بی خونگی رفتیم خونه جدید.
خونه ای که تصمیم گرفتم به فال نیک بگیرمشو یه تکونی به خودم بدم و به قولی متحول بشم.
می خوام روزگار جدیدی رو شروع کنم با یه دید کاملا متفاوت به زندگی و افرادی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم و برام مهمن. بگذریم .
بذار ازخودت بگم پسر گلم توی این مدت وجود آنا جون و پدر جون مهربون روی توام خیلی تاثیر گذاشته. توی حرف زدن کلی پیشرفت کردی.
داری کم کم باضمایر آشنا میشی.مثلا میگی : ماشینم شیشم
دامنه لغاتت وسیعتر شدن یکی دوتا جمله می سازی: شیشمو می خوام من مامان بیشین خونه سازی با لگو شده یکی از بازیهای مورد علاقهت.
اما از اینا گذشته هنوز همون پسر شیطون و بازیگوشی هستی که یه ثانیه یه جا نمی تونی بشینی. باوجود اینکه میل به غذات خیلی بهتر شده اما واسه خاطر ورجه وورجه هات خیلی لاغر و موچولو موندی.
دوماه دیگه اینشالاه دوسالت تموم میشه اما هنوز همون پسر کوچولوی 10کیلو و 500هستی. از خدا سلامتی تو میخوام. واینکه یه صبری به من بده تا بتونم شیطونیاتو تحمل کنم و درگیری هامون باهم کمتر شه .
راستش پسرم خیلی ازخودم خجالت میکشم بی صبریام که گاهی باعث میشه دربرابرت کم بیارم روی روابط اجتماعیت تاثیر گذاشته. اینشالاه که ربطی به من نداشته باشه اما یکمی حس میکنم در رابطتت با دیگران کمرو هستی.البته این مدت که خونه آنا جون بودیم سعی کردم بیشتر باآناجون بفرستمت مراسمهایی که عده زاید هستن تا ترست از دیگران کمتر بشه.
توی این مدت اوایل که کسی سمتت میومد تا بغلت کنه بوست کنه, فرار می کردی اما حالا بهترشدی. گل مامان تموم سعیمو می کنم تا بتونی یه پسری بشی که بتونی روی پای خودت بایستی. یکی دوتا کتاب گرفتم .
دارم روی اعتماد به نفست کارمیکنم. بازم میام وراجع به کتابا و بازیهای فکری جدیدی که واست گرفتم حرف میزنم