بی بهانه
همینجور , یهویی , بی دلیل دلم گرفت.
17روز دیگه تولد 4سالگیته.
بهت قول دادم امسال تولدت رو توی مهد با دوستات بگیرم. البته پیشنهاد ازخودت بود.
داشتم فیس بوک رو چرخ م یزدم.چشمم به این عکس افتاد .یهویی دلم ریخت.
اولش یه نگا کردم ساده رد شدم. دوباره برگشتم بالاتر.
پسربچه باهم حرف میزد.
دلم ریخت.
چیزی به سال نو نمونده. خیلیا دستاشون خالیه. محروم ازسبدی که حقشون بود و به حقشون نرسوندن
ایکاش بهت وعده تولد مهد نداده بودم. دستتو می گرفتم . میرفتیم باهم یه جای خوب مثلا بیمارستان کودکان . کیک تولدتو با نگاه گرم بچه ها اونجا تقسیم می کردیم.
دوستای عزیزم امسال که ازمن گذشت. بیاین یه قرا ر بذاریم . شادیهامون رو هرچند کوچیکه با اونی که حقشه تقسیم کنیم.
ولیمه حج , دندونی ,ازدواج .............
پسرم وعده ما سال آینده , همین جا وهمین لحظه .جشن تولد 5سالگی رو با بچه های گل فروش سر چهارراه می گذرونیم.
منتظرمون باشین