جشن آموخته ها
جمعه 18بهمن ماه 92 متفاوت ترین جمعه ای بود که تا بحال تو ی عمر چندساله ام تجربه کردم.
اولین جشن فارغ التحصیلی پسر گلم بود.
یه دوهفته ای باهم نقشتو توی خونه تمرین کردیم. البته بهتره بگم تمرین کردم. دریغ از تکرار تو ووای از تکرارهای من.
روز جشن سرتا پا اظطراب بودم.
ساعت 3 زمان شروع جشن بود.
باسلام وصلوات از زیر قران ردت کردم.
بابایی به کارام خندید. گفتم تو درکم نمی کنی . نمی دونی چه حسی دارم.
این اولین پله شروع موفقیت پسرمه.
هر3 تایی راهی شدیم. می تونستیم فقط یه مهمان بیاریم. خاله جون و صدفی ام اومدن.
خداروشکر. همه چی خوب بود.
از لحظه ای که رسیدیم با بچه ها و آرزو جون رفتین تا آماده بشین.
دل تو دلم نبود. هزارجور فکر سرم اومد.
اگه نخونی .اگه یادت بره. اگه گریه کنی. اگه .........
خاله جون می گن من بااین استرسم چطور می خوام پا به پات تا پله آخربیام. تا دانشگاه.
دست خودم نیست. امیدوارم روزی برسه که منم به آرامش برسم.
نقشتو هنوز حفظم برات می خونم. ازبس تکرار کردم. صبح روز جشن چشامو که واکردم توی مغزم دایم تکرار میشد
بال وپرم سفیده
لک لک ماهیگیرم
هم قورباغه هم ماهی
ازدریاچه می گیرم
توی خونه بارها بهت می گفتم مامانی بلند بخونی . تا صدات آخر سالن برسه.
سرود ایرانتون که شروع شد. من وخاله جون وبابایی مردیم ازبس خندیدیم. اونقدر جیغ میزدی که نگو.
هنوز صورتت خاطرمه.
چشاتو میبستی و تاجایی که میشد دهنتو باز می کردی. گفتم دیگه تار صوتی برات نمی مونه.
عاشقتم .عاشق همین کارای کوچیکت.
هرچی شعر بلد بودین رو گروهی خوندین.
باورم نمیشد .پسر کوچولوی من خودمو می کشم توی خونه واسم یه شعر بخونه. وتی ازمهد میای می گم امروز چیکار کردی. چی یاد گرفتی. هیچی نمی گی. می ترسی چشمت بزنم.
عاشقتم کوچولوی دوست داشتنی من
فقط تونستم همین دوتا عکس رو ازت بگیرم. چون خودشون فیلمبرداری کردن ونذاشتن کسی عکس وفیلم بگیره