تو خودخودمی
وقتی فکر می کنم میبینم چقدر توشبیه کودکیهای خودمی.
انگاراومدی تا منو ازکوچه های خاک گرفته 30سال پیش عبور بدی.
دوباره صدای خنده های بچه های محله رو بشنوم.بوی بازیهای کودکی
گرگمو گله میبرم
قایم باشک
پازل
خط خطی درودیوارهای اتاق
تنها فرقی که تو بامن داری دراینه که دیگه اخم کردن های مادرانه ترسی به دلت نمیذاره.
میشکنی ,خراب میکنی و راحت ازکنارهمه چی ردمیشی وانگار نه انگار
واما کودکیهای من باهمه عشق مادرانه مادرم پرشده بود از همه جبروتهای عالم.
اصلا انگار آدم بزرگای اونوقتا یه جور دیگه بودن. احترام عجیبی داشتن.
حالا مفهموم تکراری این جمله که ماوالاه پامونو جلوی بزرگترمون دراز نمی کردیمو خوب میفهمم
اما هنوز تومنو یاد خودم میندازی.
دوست داشتم لحظه لحظه هام با مادر ورق بخوره. طاقت چند دقیقه نمازخوندن مادرروهم نداشتم.باید تمام وقت با من همکلام شه. عشق بی شرط و شروطشو دوست داشتم.
بدی میکردم وکردم اما هنوز دوستم داره.
وتو خود خودمی