زندگی وزیبایی
باسرد شدن هوا , سرویس واست گرفتم . باورت میشه دیگه ماشالاه بزرگ شدی
با بزرگتر شدنت , منم انگار دارم دوباره قد می کشم.
کلی حالم عوض شده.
یه جورایی بهتر از همیشه
همیشه منتظر این لحظه بودم.
صبحها زودتر ازهمیشه بیدارم. با عشقی دوچندان کیفتو آماده می کنم. درست شبیه مامان که واسم لقمه درست می کرد وبا یه میوه خوشمزه فصلی می ذاشت توی کیفم.
اینبار دوتا کیف رو باید آماده کنم. پدر وپسر
حال خوبیه. خیلی خوب.هردو راهی میشین.
منم یکی دوساعت بعد میرم کلاسم.
وقتی برمی گردم. ناهارتو آماده می کنم. ساعت 1میرسی خونه.
خداروشکر راضی هستی.
حس خوبی دارم. پسرم انرژی کودکیشو بیهوده تلف نمی کنه. رشد می کنه. استعدادش هدر نمی ره.
واسه رسیدنت به آرزوهات که هنوز نمی دونم چیه وکجاست, هرکاری می کنم.
دیروز اومدم مهدت. می خواستم ببینم صبحانه تو کامل می خوری. رابطه ات با بچه هاچطوره؟ سرکلاس روبراهی؟
خداروشکر. مربی راضی بود.
روزای یکشنبه بازی درمانی داری. آقای ملک رو خیلی دوست داری.
موسیقی رقص و البته سینه زدن رو همه با هم انجام میدین.
دلم می خواد از الان بتونی شطرنج بازی کنی. بهترین ورزش واسه تمرکزه. اما هنوز مربی می گه زوده. از 4سالگی به بعد
نمی خوام خسته ات کنم. زده بشی. کودکی کن , بازی کن, آموزش در کنار بازی
عزیزکم خیلی وقته واست عکس نذاشتم. منتظر بودم لباسای مهدت آماده شن یه عکس خوشگل ازت بگیرم. اما هنوز لباسا آمده نشده. فعلا تا بعد.........
با تاخیر فراوون تولد بابایی. یه تولد ساده سه نفره. بی دغدغه. البته بابا هدیه هاشو قبل گرفته بود بدون هیچ مراسم وتشریفاتی
این عکس رو خاطرت هست. واسه اولین بار بود که من وتو با هم رفتیم دعای عرفه. حرم.
تا انتهای دعا کنارم نشستی. اصلا اذیت نشدم. فقط متاسفانه جمعیت زیاد بود. درهای حرمو بسته بودن.بیرون توی خیابون فرش پهن کردن وهمه نشستیم.
زمان برگشت اونقدر جمعیت زیاد بود و وسیله ای هم واسه برگشت نبود. باهم پیاده رفتیم شرکت باباکه نزدیک حرمه.
یادت اومد. آره شرکت بابایی
فرهنگسرای خانواده.
اولین کلاس آموزشی که پسرکم حاظر شد. کلاس نقاشی