آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 9 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

می خوام یه مادرخوب باشم

1392/8/11 0:17
نویسنده : مامان نسترن
1,807 بازدید
اشتراک گذاری

اومدم با یه دنیا شادی.

تجربه های شیرین از جنس مادرانه

مشکلات رو واسه یه لحظه زمین گذاشتم. خدا بهم گفته .لازم نیست همه بارسختیها, رو دوشای ضعیف من باشه.

به خدااجازه دادم اینبار با یه حس عجیب وپرازاطمینان کوله بارمشکلاتم رو خودش به دوش بکشه.

 

حالا قصه چیه ,ماجراچیه!!!!!!!!!!

اردیبهشت ماه 92بود که تصمیم گرفتم پسرکمو بذارم مهد. دروغ چرا ,اعتراف میکنم نصف دلیل این تصمیم خودم بودونیمه دیگه اش پسرم.

داشتم با مرور زمان به یه مامان کسل وخسته تبدیل میشدم. مامانی که خودشو فراموش کرده بود.

نه به ظاهرش میرسید و نه به سرگرمیهاش.

من مادرم اما این دلیل نمیشه که وقت واسه خودم نگذارم.

داشتم کم کم از مادربودن فقط اسمشو دنبال خودم میکشوندم.

اعصاب و روان داغون .بی حوصله وکم توان

پسرک رو با امیدوآرزو راهی مهد کردم. اما بعد یه هفته پروژه با شکست مواجه شد.

6ماه گذشت.

توی این مدت خیلی دنبال ریشه یابی و حل مشکل بودم. دلیل فرار پسرم چی بود.

درسته پسر 6ماه قبل من هنوز یه کودک کاملا وابسته به مادر بود. هیچ تجربه جدایی ازمن رو نداشت.

تازه اونجابود که فهمیدم پسرکم دردوست یابی وبرقراری ارتباط با دیگران کمی ضعیفه.

توی این 6ماه به هردری زدم که پسرکمو راضی به رفتن کنم نشد.

راستش من وپسر کوچولو ساعتهای طولانی باهم تنها بودیم وهستیم.

همسرم درشبانه روز 3یا4ساعت وقت باما بودن رو داره. اونهم درحد شام خوردن ویه 10دقیقه بازی با پسر کوچولو وبعدهم خستگی همسرمو خواب.

با این تفاصیل من, مادر تمام وقتی بودم که پسرکم هرچی یاد می گرفت ودرس پس میداد ثمره آموزشهای من بود

همه جوره براش وقت گذاشتم. از تفریح وپارک گرفته تا بازی وکتابخوانی وآموزش.

کم کم خسته شدم. ضعیف شدم. نیاز به تنهایی داشتم.

پسرم شدیدا به من وابسته شده بود. 

توی اتاق وآشپزخونه دنبالم بود.

حتی زمان نماز التماس می کرد که نماز نخون بیا پیشم.

غذا نمی خورد تا من کنارش نباشم.

خلاصه یه ماه پیش رفتمو کلاس نقاشی فرهنگسرا ثبت نامش کردم. شهریه رو که دادمو اومدم بیرون.

یهویی ترس فرار مهد سراغم اومد. گفتم خدایا کمک کن .پسرم باید یه ساعتی ازم دور باشه.

خداروشکر. دیروز کلاسش تموم شدوهمه چی به خوشی گذشت.همه چی مثل یه معجزه بود

من کلاس بغلی مینشستم. پسرم از بودنم مطمین بود. دیگه ترسی از نبودم نداشت.

با مامانای دیگه همکلام شدم. با هم ازتجریباتمون گفتیم. روزای خوش درس ودانشگاه واسم تداعی شد.

دوستایی که دیگه حتی وقت تلفن کردن بهشون رو نداشتم.

کم کم پسرم به کلاس رفتن عادت کردو روز یکه به تعطیلات می خورد خودش اظهار ناراحتی می کرد.

دراین مدت با مشاور  صحبت کردم .اونم تاکید کردکه پسرم نیاز داره به مهد بره. واصلا عذاب وجدان نداشته باش.

توصیه کرد زمانیکه پسرم مهد,من حتما برم یوگا یا شنا.باید به ذهنم آرامش بدم.

پنجشنبه راهی یه مهد جدید شدیم. اصلا باورم نمیشد. یه معجزه بود .معجزه پشت معجزه ,نشانه پشت نشانه

پسرکم که از2کیلومتری هیچ مهدی ردنمیشد. اینبارقبول کرد که بیاد داخل. خوشبختانه همه چی ایده آل بود برای ثبت نام و تصمیم قطعی گرفتن.

امشب برا یاولین بار بود که سه تایی پدرومادروبچه رفتیم روی یه تخت دراز کشیدیم. 

قانون اول رو اجرا کردیم:    سرساعت 9خاموشی وخواب

همسرم سه تاقصه خوند وخرو پففففففففففففففف

منم خودم رو به خواب زدم. پسرک من که تا دیشب عادت کرده با باب اسفنجی بخوابه و زودتر از 1به رختخواب نره. راحت تر ازهمیشه خوابید. با کلی آرامش از حضور من وهمسرم درکنارش.

به همین سادگی .خوشبختی یعنی همین

 

یه متنی رو مهد قبلی پسرم به عنوان روز مادر دادن که خیلی جالب بود. :

دلیل اینکه بعضی مادرها از مادرشدنشون پشیمونن اینه که تمام وقت درخدمت بچه وخونواده ان.

دایم لباسشون بوی پیاز وقورمه سبزی میده.

موهاشون ژولی پولی ودرهمه

واسه بچه کتاب می خونن.بازی می کنن.لباس میشورن,خرید می کننو.....................

اما مادری که به خودش میرسه , زیبایی رو میشه توی وجودش دید

ورزش می کنه ودرکنارش به فرزندش هم توجه میکنه 

هیچ وقت ازمادربودن پشیمون نیست.

چراکه اون می دونه که مادرهام باید به کارهای موردعلاقه شون برسن

میشه هم مادربود وهم زندگی کرد

لزومی نداره برای مادربودن دچارخودفراموشی بشم وادامه زندگی خودم رو درزندگی فرزندانم جستجوکنم

 

هم میشه خودم باشم

هم یک مادر

حتی یک مادرخوب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان مانی جون
11 آبان 92 16:32
خیلی برات خوشحالم خدا رو شکر آرین جونم به مهد رفتن عادت کرد وای کاش منم یه روز بتونم این کارو بکنم گرچه مانی خیلی اجتماعی هست و هر جا که من اجازه بدم میمونه و ارتباط برقار میکنه اما این منم که ترس از جدایی دارم دوست جونم رمزو خصوصی ببین راستی هیچ دقت کردی که تو لینک همدیگه نیستیم و به هم سر میزنیم!!! ببوس گل پسری رو
مامان محمدحسین
11 آبان 92 16:32
بازم مثل همیشه یه متن پر از تجربه.. ممنون مامانی.... امیدوار همیشه موفق باشین
مامان نیایش
11 آبان 92 17:31
خدا رو هزار بار شکر به خاطر این همه احساس خوب کاملا درسته میشه خوودت باشی مادر هم باشی حتی یه مادر خوب باید اینو بیشتر و بیشتر بفهمیم منم همین مشکل رو داشتم و تا حدودی دارم که از همه چیزم به خاطر یه دونه دخترم میگذرم از همه چیز ولی خب ...اینطوری از مادر بودن شاید خسته نشی ولی احساس خیلی خوبی هم ممکنه نداشته باشی باید سعی کنیم خودمون رو هم فراموش نکنیم اون چیزی که خوشبختی میاره تو یه خونواده شادیه اگ رمادر شاد باشه همه شادن
مامان
12 آبان 92 17:24
سلام دوست خوبم.مطلبو کامل خوندم.درست تصمیم گرفتی.ولی ما مامانای شاغل خیلی بیشتر از شما درگیریم.منم خیلی وقتا میگم چه کاری کردم که شدم مامان دوتا بچه!!!!ولی همیشه مادرم و برای خودم نیستم.خوشحالم آقا کوچولو با مهد کنار اومده موفق باشی.
سمیرا
13 آبان 92 15:18
کاملا باهات موافقم عزیزم، اینطوری میشه یه الگوی خوب هم واسه بچه باشی و هم اینکه همسر و فرزندت از بودن در کنارت لذت میبرن و بهت افتخار میکنن
نیلوفر
13 آبان 92 18:47
____● ______●___________████____████ _______●_________██████_██████ __________●_______███████████ _████____████____███████ ██████_██████_____████ █████████████_______██ _███████████_________█ ___████████__●_______● ______█████____●______● ________██_______●_____● _________█________●____● ما بالاخره اومدیم ........دلم براتون تنگ شده بود
negin
17 آبان 92 12:01
خدا رو شکر که حس خوبی داری. راضی و خوشحالی. لبخند مهمون همیشگی دلت آپم
الهه مامان یسنا
17 آبان 92 22:54
سلام دوست خوبم برات خیلی خوشحالم هم برای خودت هم برای پسر نازنینت. من خوب میفهمم که چی میگی لحظه به لحظه اش رو درک کردم و همین راهو رفتم تصمیم درستی گرفتی. تو همیشه مادر خوبی بودی و هستی و خواهی بود... خوشحالم که خوشحالید
ماماني كسرا
19 آبان 92 18:34
خيلي واست خوشحالم نسترن جان انشالله با موفقيت اين پروژه به پايان برسه ميتونم ازت خواهش كنم بازم از تجربياتت بنويسي چون منم درگير مهد فرستادن كسرام واست بهترينها رو ارزو ميكنم عزيزم
گیلدا
21 آبان 92 9:29
سلام عزیزم.خیلی خوشحالم که تونستی یه راهی پیدا کنی امیدوارم همیشه خداوند همراهت باشه تا بتونی به بهترین شکل ممکن زندگی کنی.زندگی که از زیبایی هاش لذت ببری و در کنار خانواده آرامش داشته باشه.دعا کن برای من هم که یه راهی پیدا کنم که هم من به علایقم برسم و هم دخترم.بعد از عید تصمیم گرفتم بفرستمش مهد خلاقیت .نمی دونم چی میشه.امیدوارم همه خوب و سالم و عاشقانه زندگی کنند و لحظات بسیار خوبی رو در کنار خانواده بگذرونند.