آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

روزانه ها وشبانه های باتو

سلام پسر کوچولوی من مامان مدتیه خیلی کم کارشده. کمتر فرصت می کنه به وبلاگت سربزنه. تمام روزوشبم شدی. همه لحظه هامو گذاشتم واسه پرکردن خونه های کودکیت. هر روز که می گذره وبزرگتر میشی, منم انگار دنیام عوض میشن. وقتی خوشی منم خوشم, وقتی خدای نکرده ناخوشی منم دیوونه تر ازهمیشه. دوروز پیش که رفتیم بیرون هواخوری و سه چرخه سواری. وقتی باسرعت پا میزدی و یهویی ازم جلو زدی و صدامو نشنیدی که داد می کشیدم وایسا .نرو  وتو از پله های پیاده رو با سه چرخه زمین خوردی. دنیاانگار روی سرم خراب شد. نشستم روی زمین. بغلت کردم و گریه کردم. نمی دونستم چیکار کنم. انگار قیامت شده بود واسه من.تو اما تنها توی بغل من آروم شدی. بغلت کردم بوسیدمت, ببخش , ب...
7 اسفند 1391

مادر که باشی صبوری می شود یار لحظات خستگیت...

  دیروز صبح که بیدارشدم,پرده رو کنار زدم ,آفتاب بیرون انگار خبر می داد که هوا از جنس بهار. این دوسه ماه زمستونی بازور وضرب درزگیر و چفت کردن پنجره ها که مبادا انرژی گران وپربهای گرما هدر بره,نمیشد که گوشه پنجره رو واکنی وهوای تازه بدی توی ریه هات. صبحانه رو که خوردیم ,پسر کوچولو رو آماده کردم که بریم پارک به هوای هوای تازه تر. کلاه وشال و پالتوی سنگین و کوله از همه سنگین ترش که پرشده بود از هرچی دلت بخواد اسباب بازی وسی دی و یه عروسکی که باباییش بهش می گفت امیر علی کوچولو وهمه وهمه راه افتادیم. توی راه پله ها گفتم عروسکتو بذار خونه. گفت : نه گناه داره. پارک رفتن مادر بینوا همانا و ساعت 3بعد ازظهر همانا. التماسهام شروع شد : ت...
22 بهمن 1391

بازگشتی دوباره

چندماه پیش اولین سالگرد ورودمون به خونه جدید بود. خونه ایکه دوسش داشتیم و کلی واسه جلوه دادنش و به روز کردنش وقت گذاشتیم و البته هزینه های وحشت انگیز ووحشت آورو وحشت ناک درست یکسال پیش در چنین روزهای سرد زمستانی بود که به دنبال خرید یه اپارتمان کمی از نقلی بزرگتر و با امکانات بالابر(آسانسور), گرمایش از کف, mdf سونا جکوزی ,لاوی شیک , البته بالاشهر , زیبا با ویویی کاملا چشم نواز وروح انگیز بودیم,فقط حیف از نبود دریاوجنگل باهمه این زیبایی هاوامکانات به روز امروزی منازل از مابهتران, تصمیم گرفتیم خونوادگی من ,پسرو آقای پدر ازهمه آرزوهای بزرگ ویکتورهوگویی بزنیمو به یه خونه اندکی بزرگتر از 75 متری , با کابینتهای فلزی  و رنگ زواردرفته دیو...
7 بهمن 1391

انسانیت ساده یا پیچیده ؟؟؟

چند  وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد        زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود  ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از...
18 دی 1391

گاهی به نگاهمان نگاهی بیندازیم

  استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آر...
17 دی 1391

بازی زندگی

کشیش این‌طور شروع کرد: «وقتی من پسربچه بودم، مادربزرگم در بازی منوپولی[1] استاد بود. هر وقت ما دو تا با هم بازی می‌کردیم، اون کاملاً منو شکست می‌داد و در پایان بازی، صاحب همه‌چی بود. جاده‌ی عریض، پارک و... هر چیزی که بگی! اون همیشه به روی من لبخند می‌زد و می‌گفت: «جان، بالاخره یه روز این بازی رو یاد می‌گیری.» یه سال تابستون خونواده‌ی جدیدی به خونه‌ی مجاور ما نقل مکان کردند. اونا یه پسر داشتن که از قضا اونم در بازی مونوپولی استاد بود. ما هر روز با هم بازی می‌کردیم و من واقعاً پیشرفت کردم! از اون‌جا که می‌دونستم مادربزرگم در ماه سپتامبر به دیدن ما میاد، هیجان&z...
16 دی 1391

برداشت دیگران در مورد خود را ، در وسعت خویش حل کنیم

کودکی که لنگه کفشش را امواج از او گرفته بود؛ روی ساحل نوشت: " دریا دزداست " مردی که از دریا ماهی گرفته بود روی ساحل نوشت: " دریا سخاوتمندترین سفره ی هستی است " موج دریا آمد و جملات را با خود محو کرد و این پیام را به جا گذاشت: ((برداشت دیگران در مورد خود را ، در وسعت خویش حل کنیم... ))     ...
12 دی 1391

چشمک خدا وکودک

کتاب چشمک های خدا و یه مداد رنگیه قرمز رو برمی دارم و میرم روی مبل پاهامو دراز می کنم تا چند خطیشو بخونم و انرژی بگیرم. هنوز کتاب خوب توی دستام جا نگرفته که پسر کوچولو میاد کتابو ازدستم میگیره میندازه روی زمین خودشو توی بغلم جا میده و با گرمی دستای کوچولوش سرمای دستامو می گیره بعد با یه ترفند کودکانه و زیرکانه بهم چشمک می زنه که:                  مامان                           ماعاشقیم       ...
16 آذر 1391

بدون عنوان

  بایک دنیا شرمندگی از پسر خوبم وقتی بزرگترشدی ,به پیچیدگی و گذر زمان آدمی میرسی. اونقدر گاهی وقتا زمان کم میارم که نگو. تازگی اصلا تنهایی بازی نمی کنی. دایم دنبال سرمنیکه مامان بیا باهم بازی کنیم. منم راستش دیگه بازی جدیدی به ذهنم نمی رسه. اونقدر دنبال هم میدویم دور اتاق که ضعف می کنم. دوست دارم بیافتم روی مبل و کنترل تلویزیون رو بگیرم دستمو یه فیلم نگا کنم و بخورم . اما اصلا بهم امان نمی دی. انگار به اسیری آوردی. همینجور ازم کار می کشی. عزیزکم .دیگه کمتر باهت زبان و ریاضی و.... کار می کنم . آخه شنیدم که بچه باید تا 5سالگی فقط بازی کنه. الان بلدی تا 10 بشماری کلی لغت انگلیسی از حفظی. اشکال هندسی رو میشناسی. سوره اخل...
12 آذر 1391