آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

ورودت به مهد مبارک

شیطنتها و شیرینکاریها وبعضا شلوغ کاریهای بچگونه تو حسابی درگیرم کرده. اینکه می گم شیطنت خیلی ساده از کنارش نگذر. فکر نکن که خیلی راحت وساده بزرگ شدی عزیزکم. فکر هم نکن که مامان ازت شکایتی داره. خودت که صاحب فرزند شدی اونوقت می فهمی که چی می گم. با وجود یه پسر 3 ساله سرتاپا شور و هیجان وانرژی , تامدتها باید قید مهمونیها و شب نشینی های خونوادگی رو بزنی.خیلی راحت باید دعوت به مهمونی رو با یه عذر خواهی کوچیک رد کنی. پسرکم باید به سن من برسی تا درکم کنی. دیگه باید لااقل تا چندسالی قید فیلم و کتاب و خرید دلچسب رو زد. فقط باید پارک رفت وبازی کرد. قصه گفت و قایم باشک بازی کرد. پسرم کمتر از یه هفته ست که رسما داری می ری مهد . روز اول اونقدر...
9 ارديبهشت 1392

مهد رفتن عالیه

پسرکم خیلی دلم میخواست عکسای روز اول مهدت رو واست بذارم. اما هرچی می گردم فیش موبایلمو پیدانمی کنم. آخرین بار که دست خودت دیدمش و می دونم که حتما الان درقید حیات نیست. الان دل ورودش ریخته بیرون. فقط این رو بگم که خیلی خیلی خوشحالم از رفتنت به مهد.نه فکر کنی واسه خودم می گم که چند ساعتی از شلوغی وهیاهو دورم ها. نه . این چند ساعت که نیستی میام خونه ناهار روآماده می کنم . یه دستی به خونه میکشم و یکمیم بیشتر جوشتو میزنم که الان داری چیکار می کنی. فرداش چیکار می کنی. چطور می خوای ازم جداشی. گریه می کنی یانه. خلاصه که دایم توی هول ولام. اگهخدا بخواد ورفتنت حتمی شد. شاید واسه خودم برنامه بریزم. دیروز که گذاشتمت مهد رفتم پارک لاله. برنامه فرهن...
9 ارديبهشت 1392

زندگی درگذره

این جمله همیشه ورد زبونمه که ناشکری نکن, بد ازبدترام هست. وقتی رضا داودنژاد با لبای لرزون گفت که سال قبل دراوج مریضی حس می کرد چقدر زندگیش سخته , حالا با فوت ناگهانی خواهر خانوم عزیزش فهمیده که ناشکری نباید بکنه. تموم نقشهای زنده یاد عسل بدیعی رو به یاد دارم. با اون چهره مظلوم وپاک. هیچ وقت تصورش هم نمی کردم که یه روز با رفتنش بتونه تا این اندازه خطی از خوبی ونور ازخودش بذاره. پسرکم یادمه یه روز یه متنی رو از کتاب درآغوش نور خوندم که روحی که به درجه تکاملش برسه ,یعنی دیگه نیازی به موندن توی این دنیا رو نداره وظرفیت خدایی شدنش تموم شده, وحتی بعضی روح ها مامورن که با رفتن ناگهانیشون درسی رو به زمینیهای جامونده از بهشت بدن. دلم می خوا...
29 فروردين 1392

بدون عنوان

١٨ روز از فروردین ماه گذشت. پیشاپیش دارم میرم استقبال ٢٠فروردین. آخ که هنوز این روزهای قشنگ سال جدید عطروبوی همون ٥سال پیش رو داره. همون دلنگرونی ها و اما واگرها که آیا میشه نمیشه. همسر عزیزم ورودت رو به زندگیم تبریک می گم. خوش اومدی   از این مناسبتها بگذریم. می رم سراغ عکسای نوروزی و یادبود هامون. خوشابحالت که اینهمه عکس پسر خوشگلم از کودکیت داری. زمان من یه حلقه فیلم حداکثر ٣٦تایی می گرفتیم با این امید که بعد از یه ماه از پرشدن حلقه فیلم و با هزارتا نذرو نیاز که عکسها خوب افتاده باشن می رفتیم از عکاسی تحویل می گرفتیم. اما حالا عکسا از تنور داغ داغ درمیان. اما خودمونیم اون قدیما حس عکس انداختنش خیلی عجیب وقشنگ بود. ...
18 فروردين 1392

روزگار عیدانه ما

٥روز از سال جدید گذشت . بابایی برگشت شرکت و منم دنبال کارهای عادی گذشته.با این تفاوت که برنامه عید وبازدیدها هنوز ادامه دارن وهمه موکول شدن به شیفت عصر. باهمه اوضاع نابسامون اقتصادی و نرخ وحشتناک آجیل, تمام مردم زدن زیر قولشون و آجیل شب عید براه بود. وماهم به تقلید ازدیگران پریشب رفتیم خرید شیرنی و اجیل عید. خدا به داد اونایی برسه که درآمد چندانی ندارن.وفقط باید به تخمه هندونه بسنده کنن. البته خیلی درد بزرگی نیست. مهم شکم بچه ارو پرکردن تا آخر ساله. بگذریم عزیز مامان اونقدر ازسال قبل تفاوت کردی که نگو. ناراحت نشی بد شدی خوبتر نشدی. می گن ازهرچی بدت بیاد سرت میاد. هرجا که رفتیم جلوتر ازمیزبان دنبالش راه افتادی دومشت شکلات برداشتی. د...
5 فروردين 1392

سال92 خورشیدی

درست یکسال پیش توی همین حال وهوای رسیدن بهار بودیم که من وبابایی یه تصمیم بزرگ گرفتیم. با اراده آهنین عزممون رو جزم کردیم که تا ١٣ بدر شما رو ازشیر بگیریم. دقیقا تا ١٠ روز عید من وبابایی به اتفاق همسایگان محترم و تموم اهل دنیا جیغ ودادهای وروجک رو به جون خریدیمو شما آزاد شدی. بزرگتر شدی و آقاتر. شاید فکر کنی مگه دیگه چه خبره که واسه مامان این عمل سالگرد گرفتن هم داره. بله شما که یادت نیست چه وابستگی شدیدی به شیر مامان داشتی. از اینها که بگذریم. یکسال دیگه هم گذشت باهمه اتفاقهای رنگاوارنگش. از همه رنگش. مهم اینه که چقدر کوله بارمون سنگین ترشده. چقدر تجربه بدست‌آوردیم. توگل پسر که حسابی رفتارو اعمالت نشون دهنده کسب درجات عال...
28 اسفند 1391

سه سال گذشت

سلام گل پسر سلام عزیز دل که حالا دیگه واسه خودت مردی شدی و چندتا بچه دونیم قد دورت وگرفتن. الهی قربون نوه های گلم بشم که شر وشورشون کمتر از بابا جونشون نیست. عزیزکم دیشب شب تولدت رو با شادترین وقشنگترین لحظه های زندگیمون بین دوتا خونواده وخنواده کوچیک خودمون تقسیم کردیم. دیشب به خاطر وجود عکاسها وخبرنگارای مختلف همه جایی خودم فقط موفق شدم چند تا عکس واست بگیرم. ( راستش خیلی دوست داشتم هنرای خودم رو هم واست بذارم که متاسفانه عکسی نداشتم) عزیزکم تولدت مبارک صدفی نمک خونه(دخترخاله جون) هستی خانومی(دختر عمه جون) وسطی هم که معرف حضورن با کلی هوادار وهواخواه   ابراز عشق مهمان های عزیز   خدای من , اگه...
20 اسفند 1391

امروزروز تولدپسرعزیزمه

امروز روزبیستم اسفندماه هست ،یک روزبسیارقشنگ وآفتابی ازاونروزهایی که آدم دوست داره نفس عمیق بکشه وذره ذره وجودش روپرازتازگی ونشاط کنه ،ازقدیم ندیما یادمه ماه اسفندشادترین ماه سال برام بود قشنگترین لحظه هارومیشدتوی این ماه قشنگ پیدا کرد،وقتی اونروزهابه این فکرمیکردم که تا چندروزدیگه سال نومیشه ونوروزبا اون آداب ورسوم قشنگش دوباره برامون بهاررومیاره وخدای من عیددیدنی ،تعطیلات،برنامه های تلوزیون که اون زمان به خاطرعیدوسال جدید خیلی تغییرمیکردن وازهمه مهمترمسافرت رفتنها وعیدی وکادوهای نوروزی سبب شده بود ازروزاول اسفند یکجوری احساس کنم این ماه متفاوته ،سالها یکی یکی میگذشت تا سه سال پیش ،سه سال پیش من ومامان با ورودبه ماه آخرسال همون شوروهیجان رو...
20 اسفند 1391

تولد دوباره

حکمت جشن تولد و این که این رسم وآیین شیرین ودوست داشتنی از کجا نشات گرفته رو نم یدونم. اما هرچی که هست هرساله می خواد بهت یاد آوری کنه اون لحظه باشکوه ورود به دنیای تازه تر وشروع یک ماموریت جدیدرو. اینکه سر یه قرار همیشگی ,یه ساعت به یاد موندنی , چی بین تو وخدای توگذشت تا رسیدی به دنیا. گاهی به دلم می گم ایکاش یکمی هواسمو بیشتر جمع می کردم و اون لحظه و قول وقراراموبا خدا بیشتر مرور می کردم. پسر گلم عزیزدردونه مامان سه سال گذشت. سه سال با کلی تجربه های جدید. از خندیدن و نشستن و بلندشدن تاشناخت یک به یک اعضای بدنتو , دندان درآوردن و حالاهم درآستانه سه سالگی: نیاز به دوست وهمبازی. بازی های پرجست وخیز, بوسیدن پرعشق مامان همه این ...
13 اسفند 1391